داستان_واقعی لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا...نیم ساعتی بود از مراسم گذشته بود....انقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودن...صدای الهی العفو،الهی العفو مردم،صدای خلصنا من النارشون تو کل محل پیچیده بود...اومدم برم تو مسجد دیدم یه دختر بچه جلوی در مسجد نشسته،به دیوار تکی...
لاهوتیان
تاریخ درج:
۹۶/۰۳/۲۶ - ۲۲:۳۲ 42 نظر , 370
بازدید