سالها دور در ولایت آچاچی مادرم دایی مهربانی داشت.از قضا خواهر مهربانی خداوند به او هدیه داده بود.که از حسن جمال و شیرین زبانی چیزی کم نداشت.اسمش صونا بود.دایی مادرم اورا خیلی دوست داشت.وبرای شاد بودنش از هیچ تلاشی دریغ نمی کرد.حوادث روزگار برایش برنامه عاشقانه ای را پی ریزی کرده بود.درست در ...