بیزارم نفرت دارم
گریزانم بیمناکم
ترسانم وامانده ام
مگریید تا بگریم
چون نمی خندید
ملتمسانه در حسرت
به چرخش چرخ روزگار
جان به جانم جان می دهد
مگویید رفتنی است
در جنگ زندگی مگویید
حس دوستی وبرادری
خونها دیده برسر دارم
قانون جنگل را می بینم
آهوی صید شکارم ندانید
شیر گم شده در ...
اولین شب اقامت در روستای بانسنت روی حصیر یک پتو انداخته بودم.منزلم در یک جای بدی قرار داشت.عقرب و رتیل (کند گواج) ومارو مارمولکوک...با من همسایه بودند.هوا خیلی گرم وشرجی بود.جوانان روستا در اولین روز به من خیلی خدمت کرده بودند.بخصوص همسایه بغل دستی که خیاط بود.آقای نبول برادری کرده بود.تما...