در دوره ابتدایی درس می خواندم.دایی خدا بیامرزم مغازه کوچکی روبروی خانه ما در روستای آچاچی داشت.عادت کرده بودم.یواشکی از مغازه اش آدامس ولواشک وشیرینی می دزدیم.در گوشه ای دورتر نوش جان می کردم. دایی خیلی مهربان بود.الان که فکر می کنم.دقیقا علم پیدا می کنم که دایی می دید.اما به روی خودش نمی آو...