|
برای جداسازی برچسب ها از کلید Enter استفاده کنید.
ما.....
ما فقط بچه بودیم
انقدر کوچک که دنیایمان خیالی بود
انقدر کوچک که نمیدانستیم عشق چگونه نوشته میشود
ما حتی نمیدانستیم چگونه زیبا باشیم
نمیدانستیم که همه ی مردها مثل پدرمان نیستند
نمیدانستیم زندگی و عشق فیلم های ایرانی سانسور شده نیست..
نمیدانستیم که مردها فقط چای و لبخند نمیخواهند!
م...
از خدا جز خدا نباید خواست ...!
روز قسمت بود خدا هستی را قسمت می کرد ...
خدا گفت :
چیزی از من بخواهید ، هر چه که باشد به شما داده می شود سهمتان را از هستی طلب کنید ، زیرا خدا بسیار بخشنده است و هر که ، چیزی خواست یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن یکی جثه ای بزرگ خواست و دیگری چشمانی تیز یکی دریا را...
کوچکترین داستان زندگی ام
مومان زیر کوه(کنارک چابهار استان سیستان و بلوچستان)
آن زمان آقای براهویی مدیر مدرسه مومان زیر کوه بود سال 83بود.از مدرسه بازدید داشتم.به یکی از دانش آموزان کلاس اولی گفتم.تو دوتا سیب داری ومن هم دوتا به تو می دهم.حالا بگو چند تا سیب داری.به ناآگاه در عین صداقت وپاکی با جسارت گفت آقا من که سیب ندارم...
|
چگونگی درج آگهی در سایت و قسمت تبلیغات
سایت و اپلیکیشن آموزش زبان انگلیسی urg. کاربران آنلاین (0)
|