کــــاشــــ میـــشــــد
کاش میـــشد
روبروی پنجره ای نیمه باز
که نسیـــــمی خنـــــک هدیـــــــه میدهد
گذشته رادفن کرد
لحظــــاتی راشــــاد شــــد
آرام نشـــســـت
ومرگــــ رادرفنجــــانی زیبـــا
ســــرکشـــید....
کاش می شد قلبها آباد بود
کینه و غمها به دست باد بود
کاش می شد دل فراموشی نداشت
نم نم بارون هم آغوشی نداشت
کاش می شد کاشهای زندگی
گم شوند پشت نقاب زندگی
کاش می شد کاشها مهمان شوند
در میان غصه ها پنهان شوند
کاش می شد آسمان غمگین نبود
ردپای قهر و کین رنگین نبود
کاش میشد اشک را تهدید کرد
فرصت لبخند را تمدید کرد
کاش میشد از میان لحظه ها
لحظه ی دیدار را تجدید کرد
با من امشب چیزی از رفتن نگو
نه نگو، از این سفر با من نگو
من به پایان می رسم از کوچ تو
با من از آغاز این مردن نگو
کاش میشد لحظه ها را پس گرفت
کاش میشد از تو بود و با تو بود
کاش می شد در تو گم شد از همه
کاش میشد تا همیشه با تو بود
کاش فردا را کسی پنهان کند
لحظه را در لحظه سرگردان کند
کاش ساعت را بمیراند به خواب
ماه را بر شاخه آویزان کند
کاش می شد از پس احساسها خنده ها از اشک سبقت می گرفت
کاش می شد از الفبای وجود عین و شین و قاف نشات می گرفت
کاش می شد…