مترسکم،عروسکی چوبی و تنها..مترسکم،نابینا و بی جان..
مترسکم،این روزها دل منم مثل دل تــــو گرفته و خنده هایم همه دروغین است.
مترسکم،این روزهایم عجیب بوی بی کسی می دهد همچون بازاری که بی مشتری مانده،
دیگر از گنجشک های سرمست خبری نیست هر چه هست فقط کلاغ است و کلاغ است و سیاهی..
من یک مترسکم در یک گندم زار پر از خاکستر در حالی که بادها در کمین نشسته اند..
من یک مترسکم با یک قلبی پر از کاه اما این قلب کاهی چنان از آتش درونم می سوزدکه تمام کاه های وجودم را به شعله می کشد..
من یک مترسکم،همان مترسکی که وقتی کلاغی بر روی شانه ام نشست دلم فرو ریخت..
مگر می شود در بین این همه بی کسی،کسی مرا دوست داشته باشد؟!
تازه داشت لبخند واقعی ام شکل میگرفت که با ضربه ای که به سرم فرود آمد فهمیدم که من فقط یک مترسکم..
رفیق من خیالت نباشد اینجا جز بی کسی خبری نیست..
وقتی آدم ها خسته ات میکنند از حرف زدن آن وقت میتوانی معنای سکوتم را که بایک لبخند به لبانم دوخته شده را درک کنی..
وقتی آدم ها خسته ات میکنند از راه رفتن و نرسیدن دیگر چه فایده؟!
همین یک پا هم اضافی است...