فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 2861


درباره من
حکایت
حکایت اول:از کاسبی پرسیدند:چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟ حکایت دوم:پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...پدر دختر گفت:تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد...
تاریخ درج: ۹۵/۰۸/۱۳ - ۰۱:۰۰ ( 1 نظر , 145 بازدید )
کرم شب
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و ...
تاریخ درج: ۹۵/۰۸/۱۳ - ۰۰:۱۴ ( 4 نظر , 155 بازدید )
سکوت
...
تاریخ درج: ۹۵/۰۷/۲۷ - ۲۳:۱۰ ( 1 نظر , 173 بازدید )
تغییر دنیا
در ژاپن مردمیلیونری برای درد چشمش درمانی پیدا نمیکرد بعد از ناامید شدن از اطباء پیش راهبی رفت.راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند.وی پس از بازگشت دستور خرید چندین بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند همه لباسهایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان را به رنگ سبز تغ...
تاریخ درج: ۹۵/۰۷/۲۷ - ۲۰:۳۱ ( 2 نظر , 141 بازدید )
پل
...
تاریخ درج: ۹۵/۰۷/۲۷ - ۱۹:۵۴ ( 1 نظر , 131 بازدید )
و به راستی نه موفقیت های من به تمامی از آن من است و نه تقصیرهای او همگی از آن او
من،تو،او....من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت معلم گفته بو...
تاریخ درج: ۹۴/۱۲/۲۷ - ۲۳:۲۵ ( 5 نظر , 176 بازدید )
معرفت
تو شمال شهر تهران ،یه قنادی باز شد . .فقط پولدارا میتونستن اونجا خرید کنن ،یه روز که تعدادی از پولدارا تو قنادی در حال خرید بودن یه گدای ژنده پوش وارد شد و تموم جیبهاشو گشت ،یه ۵۰ تومنی پیدا کرد و گذاشت رو میز ،گفت اینو شیرینی بهم بده !!!! مدیر قنادی با دیدن این صحنه جلو اومد و به اون فقیر تعظیم ...
تاریخ درج: ۹۴/۱۲/۱۶ - ۲۳:۰۲ ( 2 نظر , 132 بازدید )
گنجشک واتش
گنجشک و آتش گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!پرسیدند : چه می کنی ؟پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...آن را روی آتش می ریزم !گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!گفت : شاید نتوانم آ...
تاریخ درج: ۹۴/۱۲/۰۹ - ۲۳:۵۴ ( 2 نظر , 142 بازدید )
مناجات بسیار زیبا از زبان خدا با بنده گنهکارش
مناجات بسیار زیبا از زبان خدا با بنده گنهکارش گنه کردی بیا می بخشمت، گفتم که غفارم /تو با خود دشمنی کردی ولی من دوستَت دارم/ اگر من با تو بد بودم، تو را دعوت نمی کردم/ گشودم در که بر گردی ببینی لطف بسیارم/ تو مهمانِ عزیزی بر من و من میزبان تو/چگونه میهمان نومید برگردد ز دربارم/ زِ بستر نیمه شب ب...
تاریخ درج: ۹۴/۱۰/۲۰ - ۲۳:۲۰ ( 2 نظر , 154 بازدید )
دو بردار
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند، یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند. یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:‌ خدا را خوش نمی آید که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ...
تاریخ درج: ۹۴/۱۰/۱۲ - ۲۳:۴۵ ( 4 نظر , 136 بازدید )
سایت و اپلیکیشن آموزش زبان انگلیسی urg.ir چگونگی درج آگهی در سایت و قسمت تبلیغات