فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 1936


درباره من
ميروم شايد فراموشم كني
با فراموشي هم اغوشم كني
ميروم از رفتنم شاد باش
از عذاب ديدنم ازاد باش
گرچه تو تنها تر از من ميشوي
ارزو دارم شبي عاشق شوي
ارزو دارم بفهمي درد را
تلخي برخورد هاي سرد را
مجتبی سلوکی (tanhay-tanha )    

بازی بچگی ها

درج شده در تاریخ ۹۰/۱۰/۲۷ ساعت 10:55 بازدید کل: 590 بازدید امروز: 179
 

 

از بازی های کم هزینه بچگی های من و داداشم این بود که برنج رو زیر انگشت سبابمون بذاریم و برخلاف رخ فرش بکشیم بعد ولش کنیم تا مثه یه ملخ از زیر انگشتمون بپره , برنج هر کی بیشتر می پرید برنده بازی بود و حق داشت گوشت غذای اون یکی رو بخوره .

دو تا پسر عمه هم سن و سال خودمون داشتیم که اونها هم مبدع یک بازی کم خرج و هیجان انگیز بودن هر کدومشون یک برنج رو لای پرز های فرش قایم می کردن و اون یکی باید پیداش می کرد ( هر کی برنج اون یکی رو ) جایزه بازی هم این بود که هر کی بچسه بازنده باید این ننگ رو به گردن بگیره . زمانی به اهمیت این شرط پی می برید که تو یک خونه 36 متری قناسی با هفت کله دیگه زندگی کنید و از شدت ضیق جا مجبور باشید شبا مثه یه دسته موی کرکی تو هم پیچیده و لزج توی در پوش فاضلاب بخوابید .

با اینکه ما هم اوضاع و احوال درست درمونی نداشتیم ولی شرطمون در قبال شرط پسر عمه هام بوی شکم سیری می داد . یه شب که به صرف اشکنه و کانادا مهمون خونه عمه ام اینا بودیم ( ختنه سورون چس پای قزونشون بود یعنی ته تغاریشون ) منم دونه برنجم رو زدم زیر بغلم و رفتم تا بازیمو نشون پسر عمه هام بدم.

سر شام عمه ام جلوی هر کی یه پیاله ماست خوری اشکنه گذاشت و سر و ته سفره ام دو تا شیشه کانادا رو مثل ستون های تخت جمشید کار گذاشت و دست هر کی هم یه نی داد گفت : دست به دست کاناداهارو بگردونید . بعد از پسر عمه ام نوبت من بود, شیشه کانادا که رسید به دست پسر عمه ام با کاسه چشاش دور خیز کرد مثه مورچه خواری که تو معده اش جارو برقی کار گذاشتن چنان خرطوم اش ( نی اش ) رو کرد تو شیشه و کشید که گفتم الانه که شیشه نوشابه از تو غر بشه, قدرت مکشش انقدر بالا بود که تخم چشاش رنگ کانادا شد , رگ کردنش بیرون زد و پلکاش مثه دوهولی که روش ضرب شور گرفتن می لرزید .هر چی که زرد از نی بالا رفته بود سفید برگشت ته شیشه , بقیه ی اب دهنشو قورت داد و گفت : بیا بخور , گازشو خوب بجو وگرنه می ره تو شکمت می گوزی . شیشه رو از دستش قاپیدم و مثه کسی که میخواد از راه دهن به دهن نفس مصنوعی بده شروع کردم به هن هن کردن تو نی , انقدر به خودم فشار اوردم که بیضه هام باد کرد, لبام کبود شد , چشام سیاهی رفت و عمه ام دور سرم چرخید . لب سفره چهار چرخم رفت هوا اخرین جمله ای که یادمه این بود که شوهر عمه ام به بابام گفت : تهشو بگیر جونش در نیاد بگیر تهشو مصیب بگیرررر

 

چشام که باز شد دیدم شیشه کانادا هنوز تو دستمه ظاهرا پنجه هام دورش قفل شده بود . تو ذهن عمه ام شیشه کانادا حکم یک دینامیت دست یک بچه رو داشت که می خواد عملیات انتحاری کنه و اون هم در نقش کماندوی خنثی ساز تنها سلاح گرم اش زبون گرم و نرم اش بود . عمه ام گفت : عزیزم اون شیشه نوشابه 5 تومن پولشه باید برش گردونیم بقالی نترس عمه جان بدش به من ای قربونش . بدون هیچ مقاومتی تسلیم زبون عمه ام شدم شیشه رو دادم بهش و گفتم : بیرونش بیشتر نوشابه داشت از توش ! ( خودم هم نمی فهمیدم چی دارم میگم ولی در این لحظه این بهترین جمله ای بود که احساس مبهم من از یک فاجعه رو نشون می داد ) فکر میکنم جمله بسیار نافذی بود چون بابام و شوهر عمه ام به هم خیره شدن بعد از چند لحظه مکث شوهر عمه ام گفت مصیب این بچه رو باید بفرستی باشگاه جیم لاستیک ( ژیمناستیک )! بفرستش مصیب بفرستشششش

 

از اینجا به بعد ماجرا من فقط به برنجم فکر میکردم پریدیم تو اتاق ( فاصله اتاق تا هال انقدر کم بود که " رفتیم تو اتاق " معنی نمی داد برای همین گفتم پریدیم تو اتاق ) بعد از اینکه شرح مفصلی از کم و کیف و اساس نامه ی بازی ارائه دادم برنج رو گذاشتم رو فرش ولی هر کاری کردم برنج نمی پرید , برنج سر جاش بلد میشد با ما تحت می خورد همونجایی که بلند شده ( مثل ملخی که ارتروز داره ) پسر عمه ام گفت : برنجت خرابه .منم کوتاه نیومدم گفتم : نخیرن فرشتون زور نداره. اونا هم گفتن : نخیرن فرش ما فرش شما رو می زنه خلاصه سر این موضوع کل اسباب اثاثیه خونمون رو با هم جنگ انداختیم اخرین نبرد بین فرچه ی توالت ما با افتابه مسی عمه ام اینا بود . گفتم اصلا از بابام می پرسم پریدیم تو هال گفتم : بابا اینا فرششون برنج پرتاب نمی کنه می گن برنجت خرابه. بابام و شوهر عمه ام تو چشم هم خیره شدن بعد از چند لحظه مکث شوهر عمه ام به بابام گفت مصیب این بچه یا یه چیزی می شه یا یه چیزیش می شه بابام گفت می خوام بفرستشم حوزه علمیه ! می فرستمششش

همین جمله روبرای مامانم هم تکرار کردم دیدم دماغش تیغه کشید و لباشو گزید . پسر عمه ام گفت : از فرش شما بهتره که اون روز برنج قایم کردیم توش دیگه پیدا نمی شد انقدر فرشتون پشمالوئه که مثه میرزا کوچیک خان می مونه خلاصه که مهمونی تموم شد و ما برگشتیم خونه .

مامانم مثه همیشه یک کلاس توجیهی برای مراودات فی مابین گذاشت و من تازه اون شب فرق موکت و فرش رو فهمیدم.

  

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۰/۱۰/۲۷ - ۱۰:۵۵
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)