معلم پای تخته داد میزد
و دستانش پر از گرد گچ و غم باران و سرمای زمستان بود ...
معلم پای تخته داد می زد که « یک با یک برابر هست »
و آن آخر کلاسی ها به نیش طعنه و خنده هزاران بار می گفتند :
« یک با یک برابر هست ».
از آن آخر کلاسی ها یکی ناگه ز جا برخواست باید که بر می خواست ...
با دلی بشکسته و چشمی غمین... با دستانی پر از عشق و ترک!!!
فریاد زد : « اگر یک انسان واحد ِ یک بود چه ؟ » !!!!
- آری - خشمگین فریاد زد :
اگر یک با یک برابر بود ِ چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟!
چه کس فریاد می زد؟!
چه کس فرعون ِ چه کس قارون ِ چه کس شاه و رعیت بود ؟!
اگر یک نفر انسان واحد ِ یک بود چه ؟؟!!
آن یکی پر زر و زور و بالا آن یکی دیگر بی چیز بود؟!
کدامین یک ز سرمای زمستان ناله می کرد !
و دستان کدامین یک پر از تاول ِ پر از زخم و ترک بود؟!
کدامین یک ز شوق ذره ای نان - خشک و سنگین - به شب تا صبح هم
خوابش نمی برد ؟!
کدامین یک ز فرط بی غمی دیوانه می شد ؟!
حال اگر یک نفر انسان واحد یک بود چه ؟؟!!
کدام بابای من بود و کدام ارباب او می بود!!!!!!
......
و حالا این معلم بود
با چشمان غمگین و پر از اشکش آهسته می گفت ...
ولی فریاد می زد :
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید : « یک با یک برابر نیست ... »