شیخ روزی با مریدان از بازار میوه فروشان گذر کرد و گیلاسی دید که کرمی در آن لولیده و به ولع تمام گیلاس همی خورد.
شیخ گریست و فرمود : خوشا به آن کرم و توانگریش . عمری زیستم و نتوانستم چارکی گیلاس بخرم.
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
آسمان و زمین بر ما شده بخیل
و مریدان رم کردند و سر به بیابان گذاشتند.
*****
مریدی ترسان نزد شیخ برفت و عرض کردند شیخا مریدت را دریاب که کابوسی دیدم بس عجیب.
فرمود : خوابت بگوی ببینم.
عرض کرد : در خواب بدیدم 3 غول به من حمله کردندی ، هر یک ز دو تای دگر فربه تر ، از چنگ هرکدام که رهیدم به دام دوتای دگر فتادم.
شیخ فرمود : آن سه غول قبض آب و برق و گازت باشند که در خواب هم رهایت همی نکنند.
و مریدان بیهوش گشتندی.
*****
گویند مریدان شیخ همگی از برای ساختن هیکل شش تکه به باشگاه بادی بیلدینگ شدندی! خود شیخ چند سالی در باشگاه مشغول هارتل بودی. تا مریدان بدید بسیار مسرور گشت و به استقبالشان رفت .
یکی از مریدان دختر باز خدمت شیخ عرض کرد : یا شیخ ! بر ما بگو با کدامین دستگاه کار کنیم تا دختران و دافان را تحت تاثیر قرار داده مخشان را بزنیم ؟؟؟
شیخ بی درنگ فرمود : ای مرید ! در میان دستگاهها هیچ دستگاهی مانند دستگاه خود پرداز دختران را تحت تاثیر قرار ندهد !!!
مریدان از این حکمت دانی شیخ روانی شده آنقدر روی تردمیل دویدند تا به دیار باقی شتافتند.
*****
روزی شیخ چک میل همی کرد و به انگشت تدبیر اینترها همی زد و لکن صفحات یکی زپس دیگری رمیدند و به چنگ نامدند. شیخ را گفتند یا شیخ : فلسفه ی سرعت قلیل اینترنت چیست ؟
فرمود : اینترنت سگی است هار ! وگر سرعتش از حد برون شود ، بدود و پاچه مردم همی گیرد.
و مریدان نعره زدند و بر هوش شیخ احسنت همی گفتند.
*****
شیخ را پرسیدند، آیا ایرانیان همه بوقند؟
بر آشفت که حاشا و کلا تهمتی نارواست..
گر بوق را فشار وارد آید صدایش همی در آید لیک اینان را نی!!
و از مریدان ندا برنیامدندی
*****
از شیخ پرسیدند اگر شخصی مست باشد و مست بمیرد و مست در محشر حاضر شود حکمش چیست؟
شیخ گفت:به والله که آن مشروب حرف ندارد از کجا گیر آورده؟!!؟
*****
نقل است روزی شیخ به هنگام طهارت پس از قضای حاجت، به تکلم با موبایل مشغول بود که موبایل به قعر چاه بینداخت. پس از آن، احدی از مردمان عزم بر ریدن بر آن موال نکرد تا جمله مریدان، یک به یک شانس خویش از بهر خروج آن موبایل آزمودند تا ناامید گشتند و خبر ناکامی بر شیخ بدادند. در این حال شیخ برخاست و به شتاب بر موال شد و در و دیوار آن ببوسید و بسیار گریست و فرمود: به راستی که امانتداری و مردانگی از چاه موال بیاموزید که آنچه از کس بگرفت و به درونش برفت، به غیر بازپس ندهد. سپس خود دست در سوراخ کرده، موبایل به درآورد و به مکالمه مشغول همی شد...
نظر یادتون نره