|
asemon
(taraneh-baran )
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ:
بازدید کل:
134 بازدید امروز: 133
توضیحات:
. جشن تولد چهارده سالگیم بابام دستم رو گرفت و من رو به زیر زمین خونمون برد و گفت: حالا وقتش رسیده که چیز مهمی رو بهت نشون بدم، این یه راز بزرگه... من هیچ وقت اجازه نداشتم به زیر زمین برم، واسه همین همیشه فکر می کردم که تو زیرزمین خونمون یه نقشه گنج یا یه راه مخفی وجود داره، اما وقتی بابام در زیر زمین رو باز کرد، دیدم که اونجا کلکسیونی از پروانه های کمیاب رو جمع کرده. بابام که انگار دیدن اون پروانه ها همیشه واسش تازگی داشت، سیگارش رو روشن کرد و به من گفت: حیرت انگیزه، نه؟ دوست داری بی نظیرترین شون رو ببینی؟ گفتم: البته! آستین هاش رو بالا زد و شروع کرد بین کلکسیونش گشتن، در همون حال هم سیگارش رو دود می کرد و پروانه های رنگارنگ رو نشونم می داد و از اون ها و نحوه شکارشون می گفت. تا اینکه بالاخره پروانه ای که می خواست رو پیدا کرد، ولی اون پروانه معمولی ترین پروانه ی کلکسیون بابام بود، با بال های سفید که هیچ طرح خاصی نداشتن. چند دقیقه خیره موند به اون پروانه، بعد سیگارش رو انداخت کنار و گفت: خودشه، می بینی؟ حرف نداره، شاید به نظر ساده بیاد اما این با همشون فرق می کنه، این یکی خودش بی هوا پیداش شد، به زیباترین شکل واسم رقصید، دلبری کرد و بعد، بال زد و رفت، من بلافاصله تور شکارم رو برداشتم و افتادم دنبالش، من پروانه های زیادی داشتم، از همه رنگ و از همه نوع، اما واسه این یکی خیلی تلاش کردم، مدت ها دنبالش دویدم، واسش جون دادم، این یکی من رو به نا کجا برد، این یکی بدجور گمم کرد... قهوه سرد آقای نویسنده / #روزبه_معین
درج شده در تاریخ ۹۵/۰۵/۰۵ ساعت 14:47
برچسب ها:
1
2
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید. |
کاربران آنلاین (0)
|