صدای رسای معلم شکست
زجا احمدک جست و بند دلش
از این بی خبر بانک ناگه گسست
بیا احمدک درس دیروز را
بخوان تا بدانم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس ناخوانده بود
به جز آنچه دیروز از وی شنفت
عرق چون شتابان سرشک ستم
خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پرازوصله و ژنده اش
به روی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت
بنی آدم اعضای یکدیگرند
وجودش به یکباره فریاد کرد
که در آفرینش زیک گوهرند
در اقلیم ما رنج بر مردمان
زبان و دلش گفت بی اختیار
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
وای یادش نبود ..تو کز ..تو کز
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی ز سنگینی و از روی شرم
به پایین بیفکند و خاموش شد
دراعماق مغزش به جز درد و رنج
نمی کرد پیدا کلامی دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش
نمی داد جز آن پیامی دگر
زچشم معلم شراری جهید
نماینده آتش خشم او
درونش پراز نفرت و کینه گشت
غضب می درخشید از چشم او
چرا احمدک کودن بی شعور
معلم بگفتا با لحنی گران
نخواندی چنین درس آسان بگو
مگر چیست فرق تو با دیگران
عرق از جبین احمدک پاک کرد
خدایا چه می گوید آموزگار
نمی داند آیا که در این دیار
بود فرق ما بین داروندار
چه گوید؟بگوید حقایق بلند؟
به شرحی که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است ما بین او
و آن کس که بی حد زر و سیم داشت
به آهستگی احمدک بی نوا
چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آنان به دامان مادر خوشند
ومن بی وجودش نهم سر به خاک
به آنها جز از روی مهر و خوشی
نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارند کاری به جز خورد و خواب
به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و از ترس مرگ
کشیدم از آن درس بگذشته دست
|