امروز تلفنم زنگ خورد، شماره ناشناس بود. من معمولا شمارههای ناشناس را جواب نمیدهم. اما این تلفن از شمال شهر تبریز بود. تبریز برای من، شهر رویا و شهر ابهام است. این دوگانه، دو احساس توامان من به این شهر است. تلفن را پاسخ دادم. تلفن از درون زندان تبریز بود. یکی از میان آن دیوارهای تنگ، دلتنگ من شده بود... . سلام گفتم و علیک. گفت؛ می دانم زنگ زدن من به تو، غیرمنطقی و دردسرساز است اما چه کنم، دلتنگتم. دو هفته پیش، یادداشتی از من در جامجم خوانده بود. طفلکی شماره مرا از دوستی گرفته بود اما دو هفته، مقاومت کرده بود که به من زنگ نزنه
کل احوالپرسی ما به یک دقیقه نکشید. اما میدانید؛ تلفن او مرا به حیرتی عمیق فرو برد. من هیچ زمانی با او «همراه» نبودهام و نیستم. سبک فعالیتی او و نگاهش به مسائل، با سبک و سیره من تفاوت بسیار دارد. اما او 9 سال تمام باید در زندان باشد تا مثل من و مثل هزاران نفر دیگر، با همسرش خرید برود و کودکش را به مدرسه ببرد.
مشغلههای فراوان این روزها، مرا از حضور در فضای فیسبوک، دور کرده است. «تلفن تبریز» دلتنگم کرد. آمدم شما را با دلتنگیام سهیم کنم. صفحه را که باز کردم، استاتوسهای متعددی درباره موضوع دلتنگیام یافتم؛ خدایا امروز «روز جهانی حقوق بشر» است. «تلفن تبریز» چه شأن نزول عزیزی داشته؛ چیزی که هم «من» و هم «او» غافل بودیم و خبر نداشتیم... .
تبریز برای من شهر رویا، شهر ابهام و اکنون شهر نفرت است... .
به تبریز بگویید، به تلفنهایش جواب نخواهم داد به چاپخانهها بگویید، ده دسامبر را از سررسیدهای کشور من حذف کنند؛ ما میخواهیم «روز حقوق بشر» را فراموش کنیم. اینهمه دلتنگی بر شانههای قامت نحیف ما سنگین است...