ساعت 7 صبح بود از خونه اومدم بیرون.داشتم میرفتم مدرسه.همیشه از تو خیابون اصلی به سمت مدرسه میرفتم.
گفتم بذار امروز از تو کوچه ها برم .از چندتا کوچه گذشتم .چندتا تا کوچه بالا تر از خونمون وسطایه کوچه یه لحضه
سرمو اوردم بالا دیدمش حواسم پرت شد خوردم به یه درخت خندید و رفت. اون روز از درس هیچی نفهمیدم.اومدم خونه
فقط منتظر فردا صبح بودم.صبح صبحونه ام نخوردم سریع رامو کج کردم رفتم اون کوچه دمه همون درخت وایسادم تا
ببینمش. چند دقیقه ای گذشت دیدم اومد.تا دیدمش حتی پلکم نز دم فقط نگاهش کردم.با همون نگاه انگار دنیا عین
هر روز نبود.چند روزو همین جوری گذروندم .چند وقت پیش صبح رفتم .نمیدونم چرا اون روز نیومد.مدرسم دیر شد
رفتم.از اون روز به بعد من تا جایی که وقت داشتم دمه اون درخت وایمیستادم.اون نیومد.الان هر روز میرم اون کوچه
دمه اون درخت شاید ... من اون کوچه و دمه اون درختو با دنیا عوض نمیکنم.ولی هرروز میگم کاش من تو اون کوچه نمیرفتم.