فراموش کردم
رتبه کلی: 276


درباره من
ا بدی های دیگران

دل خویش را به سیاهی نیالاییم

همواره

ساز سادگیـــمان کوک باشد و

نگاهمان امیـــدوار

رای تمــــــام رنـج هایـی که می بری صــبــــر کن

صبـــــــــــر اوج احترام به حکمت های خداست...



آرام باش

توکل کن

تفکر کن

سپس آستین ها را بالا بزن،

آنگــــــاه

دستان خدا را می بینی

که زودتر از تو دست به کار شده اند...

*
**
***
****
*****
******
*******
********
*********
**********
*********
********
*******
******
*****
****
***
**
*
**
***
****
*****
******
*******
********
*********
**********
*********
********
*******
******
*****
****
***
**
*


ترنم صدای باران (tolooe21 )    

نابینا !

درج شده در تاریخ ۹۳/۱۱/۱۲ ساعت 15:37 بازدید کل: 205 بازدید امروز: 205
 

 

124

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۱۱/۱۲ - ۱۵:۳۷
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)