شبی در کنج میخانه ......
شبی در کنج میخانه گرفتم ، تیغ در دستم بگفتم : خالقا !!! یا رب..... تو فکر کردی که من مستم ؟؟ کجائی تو ؟؟ چه هستی تو ؟؟ چه میخواهی تو از قلبم ؟؟ تو از مستی چه میدانی ؟؟ تو از قلبم چه میجوئی ؟؟ تو فرعون را خدا کردی..... تو شیرین را زِ فرهادش جدا کردی !! سپردی تیغ بر ظالم.....به مظلومان جفا کردی..... به آن شیطانِ خونخوارت ، تو ظلم را عطا کردی سپس گفتی : نشو کافر..... تو فکر کردی که من مستم ؟؟ خدایا گر عزیزت را کسی دیگر به مستی در بغل گیرد..... تو آیا همچنان از صبر ایوبت در آن قرآن جاویدت سخن آری ؟؟ بی پرده خواهی گفت ؟؟ نخواهی گفت…خداوندا غرورم را قفس داران شکستند و جوانی ام گرفتند و هنوزم پای میکوبند و می رقصند!! عجب دنیای بی رحمی عطا کردی ، خداوندا بی پرده میگویم خطا کردی… خـــطــــــــــــایـــــــــت را نمــیـبـخـشـــــــــــــــــــــــــــــم.....