فراموش کردم
رتبه کلی: 2230


درباره من
تک درخت دلم سوخت
بزار جنگل بسوزه...
علی رضایی...0 (toooorkk )    

لایک نمیخوام فقط بخونین

درج شده در تاریخ ۹۴/۱۱/۲۵ ساعت 23:33 بازدید کل: 226 بازدید امروز: 226
 

دختری زیبا بود اسیرپدری عیاش که درآمدش فروش شبانه دخترش بود!!!

دخترک روزی گریزان از منزل پدری نزد حاکم پناه گرفت و قصه خود بازگو کرد

حاکم دختررا نزد زاهد شهرامانت سپرد که در امان باشد...

اما جناب زاهد همان شب اول...!!!!!!!!!

نیمه شب دختر نیمه برهنه بسمت جنگل گریخت و4 پسرمست اورا اطراف کلبه خود یافتند پرسیدند این زمان بااین وضع اینجا چه میکنی؟؟؟؟؟؟؟

دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش همه چیز را برایشان تعریف کرد

پسرها باکمی فکرومکس و دیدن دختر گفتن توبرو داخل ماهم میاییم...

دخترترسان ازاینکه تاصبح بااین4پسر مست چه میکند درکلبه خوابش گرفت...

صبح که بیدار شد دید بر زیروبرش 4پوستین برای حفظ سرما هست و 4پسر دربیرون از کلبه از سرما مرده اند!!!!!!!!!!!!!!!

بازگشت و بر در دروازه داد زد:

ازقضا روزی اگر حاکم این شهر شوم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه 2 میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند
میروم جانب میخانه کمی مست کنم
جرعه بالا بزنم آنچه نبایست کنم
برود هرکه دلش خواست شکایت بکند
شهر باید به خراباتی ام عادت بکند

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۴/۱۱/۲۵ - ۲۳:۳۴
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
1 2


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)