به کمی نوشتن و سالها روی لبهای تو پوسیدن احتیاج دارم.مشکل کار اینجاست که نمیتوانم خودم را اکسپرس کنم،حالا چه به این معنا که نمیتوانم با پست پیشتاز جایی بروم،اگر فرستنده ای هم در کار باشد گیرنده ای نیست و چه به این معنا که ناتوانم از تبرئه ی افعال غریزی ام.نمی توانم بگویم من چنین میکنم چون باورش دارم،هر چند گاهی باورهم نتیجه ی افعال را تضمین نمی کند.لیست بلند بالای چیزهایی که برای من به هیچ وجه مهم نیستند تمام سهم اهمیتشان را فدای چند مورد و چند نفر کرده اند که تعدادشان روی هم از ده تا هم کمتر است و همیشه دوست داشتم زندگی همینطور پیش برود.اما همین مهم نبودن بارها مرا روی مرز تحمل آدمها به حال خودم گذاشته،دستش را دور گردنشان انداخته و مشتاقانه ترکم کرده. گاهی هدف از روندی که نویسنده در رمانش پیش می برد میدانم اما با شخصیت هایش میجنگم،قضاوتی در کار نیست اما سعی میکنم راههای احتمالی که با غریزه ی خودم مطابقت دارند پیش پای خیال نویسنده بگذارم،با خودم می گویم میتوانست اینطور هم باشد.اما بعدها که به پایان راه پیشنهادی ام فکر میکنم به خودم میرسم،همانطور که هستم.با دستهای بسته،لبهایی که مثل آجر خشک شده و چشمهایی که فراتر از تصور فضای پشت دیوار خانه اش پیش نرفته.تا همین چند سال پیش تمام داشته های الانم را غیرممکن و ورای عرضه ی ناقصم میدانستم اما حالا که همه آنها را دارم میبینم خودم چیزی نیستم که لیاقت خواستن داشته باشم.تمام افعال زندگی ام کلمه ی ناتمام را با خود به دوش می کشند و این زجر که من نرسیده به محدودیت های شخصیتم جایی میان چند وجه دلقک گونه ی حماقتم به بن بست رسیده ام،به نظر سرگرم خنده ها و راضی میرسم و کفشهایم را روی تیر چراغ برق آویزان کرده ام میتواند مرا بکشد.
حالا این ذهن سرکش به صورت کاملا غریزی برای خود حریف می طلبد.میخواهد تمام مرزهایش را یکجا از زمین بکند و دیگر حتی زمین و امکان قلمرو ساختن هم برای کسی نداشته باشد.
the maestro says it"s mozart but it sounds like bubble gum when you"re waiting for the miracle
