اول خدا
قلب دختر از عشق بود ، پاهایش از استواری و دست هایش از دعا . اما شیطان ازعشق و استواری و دعا متنفر بود.
پس کیسه ی شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید .
ریسمان نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید، دور قلب و استواری و دعاهایش نا امیدی پیله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی .
خدا فرشته های امید را فرستاد تا کلاف نا امیدی را باز کنند، اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد.
دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت: نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود .
شیطان می خندید ودور کلاف نا امیدی می چرخید. شیطان بود که می گفت:
نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود.
خدا پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند :
پروانه بر شانه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای.
اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ، پس انسان نیز می تواند!
خدا گفت : نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را باز کنند.
دختر نخستین گره را باز کرد .......
و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله ای و نه کلافی!
هنگامی که دختر از پیله ی نا امیدی به در آمد ، شیطان مدت ها بود که گریخته بود.
منبع : http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=934&articleID=502295