دخترک خندید و پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچه ی هم سایه سیب را دزدید
باغبان از پی تو تند دوید به خیالش می خواست
حرمت باغچه و دختر کم سالش را از پسر پس گیرد
غضب آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم سیب دندان زده ای که روی خاک افتاد
من که پیغمبر عشقی معصوم بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
ولب و دندان تشنه ی کشفو پر از پرسش دختر بودم
وبه خاک افتادم چون رسولی ناکام
هر دو را بغض ربود
و دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت :
او یقینا پی معشوق خودش می آید
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود :
مطمئنا که پشیمان شده بر می گردد
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی
ذراتم همه اندیشه کنان غرق در این پندارند
این جدایی رابطه با سیب نداشت
این داستان ادامه داره ولی ادامه اش بستگی به نظر شما داره