بدیدم دختری را در نگاه هیز نامردان
چنین آهو مبیند کس بجز چشم ره مردان
غزالی بود و هر صیاد اسیر صیداو بودند
هزاران تیر زهر آلود مسیر روی او بودند
ز این دنیا مدارد کس بجز رحمن دلداران
صفای قلب او باشد نسیم و مشک این باران
ز هر شب تا سحر مژگان بگریاند دل او را
به یاد هر نسیمی که به وجد آرد دل سو را
هزاران مار و عقرب ها به زهر خود بر اندازند
نگین عفت دختر به جوی رودی اندازند
چنین ناکس بود مردی اگر دارد دلی پاره
به ناموس دل مردان بدوزد چشم خود چاره
اگر آید ز هر کوچه شود هر دل گرفتارش
نگیرد کس مرام هو فرو آرد دل تارش
به چشم دوزخی بیند نگین قلب زیبا را
به شوق هر گنه تابد دل سنگین دنیا را
سران اهل هو گفتند ز ناموسان مکن بازی
به آتش میروی آخر اگر داری دل بازی