سلام...
دلم خیلی گرفته و دل تنگم...
چند وقتی میشه به هرکی برمیخورم یکی از عزیزاشو از دست داده!
میگن تا آدم عزیزشو از دست نده قدرشو نمیدونه...
وقتی پدربزرگم مریض بود، دلم میخواست بیشتر میرفتم پیشش اما وقتی
میرفتم احساس میکردم دوست نداره تو اون وضعیت ببینیمش!
پدربزرگم خیلی قوی بود، حیف که خیلی زود از پیش ما رفت... کاش این روزا پیشمون بود
و الان این وضعیتی که داشتیم پیش نمیومد....
دلم برای روزای بچگی وقتی میرفتیم خونهشون و ما رو میذاشت رو پاشو
نای نای میکرد تنگ شده...
زمانی که وقتی کوچیک بودم و هیچی از شعر سر در نمیآوردم اما
اون همش برامون شعر میخوند...
اما الان حاضرم تمام مدت بشینم و به تمام شعرایی که برام میخوند گوش بدم...
دلم برای اون موقعهایی که تو حیاط خونشون با کبوتراش بازی میکردیم... صدای اون مرغ عشقاش...
وقتی میدونست میخوایم بریم اونجا، همیشه سر کوچه منتظرمون میشد
و ما هم نون گرم میخریدیم و با پنیر میخوردیم... وااااای که چقدر خوشمزه بودن....
دلم برای اون موقعها تنگ شده... روزایی که هیچوقت و هیچوقت دیگه تکرار نمیشه...!
پدربزرگم هرچند جسمش دیگه پیش ما نیست اما یاد و خاطراتش همیشه با ما میمونه!
از همینجا دلم میخواد حرفی که همیشه تو دلم مونده بود و هیچوقت
نتونستم بهش بگم و اینجا بگم:
"پدربزرگ عزیزم همیشه دوستت داشتم و خواهم داشت... هیچوقت فراموشت نمیکنم!! "
|