سلام...میدونم حوصله میخاد ولی بخونین...برای روح پاک مادر بزرگم ( خان ننم )
روزها گذشت می نویسم اما باور نمی کنم ، نمی خواهم باور کنم که رفت... وموقع رفتنش من در جایی دیگر غرق در دنیایی دیگر ؛ و هنگام رفتن به خانه ی جدید اما ابدیش شتابان به سویش ...ولی دریغ که لایق به التقائش نبودم !
و او رفت و در حسرت اندوه آخرین دیدار که تمام محارمش بودندو من در راه
در عجبم چرا این دفعه باد آمد و بوی گل، نه! خود گل را برد؟![{#} {#}](edt/tinymce/jscripts/tiny_mce/plugins/emotions/img/2.gif)
می نویسم به یاد خنده هایش ، سادگیش ، عطوفت و مهربانیش ، لطافتش ، صداقتش و تمام خوبیهایی که از او تا ابد جاودان می ماند ؛ جاودانتر از دعاهایش که بدرقه فرزندان و نوه هایش است.میراثی از این دعاها برای معدودی از ماست ... بلی!تسبیح و عبادات ، نمازها و مهرهایش.
به خاطر دارم کودکی هایم را...آن روزها که هفت سال از کودکیم را شبانه روز باهاش بودم و بعد از آن نیز هر روز از این ور کوه به اون ور کوه می دویدم و برای دیدنش میرفتم...![{#} {#}](edt/tinymce/jscripts/tiny_mce/plugins/emotions/img/12.gif)
به خاطر دارم که سه سال پیش مشهد بودیم...آه خدایا ...چرا رفت...
به خاطر دارم که هر وقت سلام گویان وارد می شدم ، مشغول زمزمه و تسبیح و ذکر بود ، با چهره ی خندان و صورت چروکیده و چای به دست می گفت ؛ ............ ( مهدیم گلدی آللاه...گولیم گلدی آللاه... )...![{#} {#}](edt/tinymce/jscripts/tiny_mce/plugins/emotions/img/17.gif)
آه!کی و کجا خواهم توانست درخشش چشمان نیلگونش را درک کنم ، وقتی چنین می گفت در آخرین دیدارم روی رختی که هشت ماه بود در خانه زیرش پهن کرده بودند... ؛ «شما ها عزیزانم هستین...»....با آن حال........![{#} {#}](edt/tinymce/jscripts/tiny_mce/plugins/emotions/img/12.gif)
به خاطر دارم دیروز را...که رفتم و نه صدایی ازش میچکید نه نگاهی و نه حرکتییـــاسیـــن را بالای سرش تلاوت کردم و بعد از آن گریه کنان آنجا را ترک...
به خاطر دارم چندی پیش بالای سرش رفتم و دیدم همه گریه کنان میگویند:«مهدی اومدی؟ ...توور خیلی دوست داشت بیا بالا سرش صداش کن الان دوروزه حرف نزده...» رفتم دستانش رو گرفتم و صدا زدم «خان ننه ...خان ننه پاشو من اومدم دیر اومدم ولی اومدم پاشو... »دستمو فشرد و سعی کرد چشماش رو باز کنه و چیزی بگه ولی نای حرف زدن و توان حرکت در دستانش تهی شده بود...
دلم ریخت...خدایا در عجبم...چرا؟ چــــــــــــــــــــــــــــــرا؟؟؟![{#} {#}](edt/tinymce/jscripts/tiny_mce/plugins/emotions/img/46.gif)
خدایا در عجبم که چرا فرشته ای به دنیای آدمی فرستادی و با آمدنش پیش خودت قلب ما را به درد آوردی؟حتمآ فراقش ما را فراق رسد!![{#} {#}](edt/tinymce/jscripts/tiny_mce/plugins/emotions/img/2.gif)
با شنیدن واژه ی ( مادر بزرگ ) به دنیای پر شر و شور کودکیم می روم و بر می گردم!![{#} {#}](edt/tinymce/jscripts/tiny_mce/plugins/emotions/img/29.gif)
خانه ای بالا بلند در محله ای قدیمی با بافت کهنه و کهنسال ، برای دیدنشو حال و هوای کودکی زیاد می رفتم ، ممکن نیست فراموش کنم ؛درخت توتی که جلوی خانه شان بود و تابستان را کلا در آنجا میخوابیدم...بخاطر توت خیلی دعوایم می کرد ...ولی کو؟؟؟کجا رفت؟؟؟بازم دعوا میخام من...بازم ازون نازهایی که از سرم میکرد رو میخام...![{#} {#}](edt/tinymce/jscripts/tiny_mce/plugins/emotions/img/20.gif) ![{#} {#}](edt/tinymce/jscripts/tiny_mce/plugins/emotions/img/20.gif)
به خاطر دارم شبها وقتی آبگوشت را میپخت هی میگفتم من نمیخورم ولی آخر سر باز هم میخوردم ...گربه کوچولوهایی داشت بالای پشت بامشان که استخوان های آبگوشت را با بازیگوشی به آنها می دادم...شب که می شد پشه بند را در حیاط محیا میکرد و صبح اول وقت با صدای موذن محله منو بیدار میکرد .
بی وفا می دانستی وقت خندیدن و گفتن داستانها و شعرهایت که جمع کردنشان دیوانی می شد ، چه قدر زیبا می شدی؟ صورتی داشتی که هر چینش عالمی از تجربه ، که دنیا فرومایه و ما در اول پاک...ولی عده ای مثل دنیا می شوند و تو بر عکس این عده...![{#} {#}](edt/tinymce/jscripts/tiny_mce/plugins/emotions/img/12.gif)
![http://8pic.ir/images/0waa7txdcx9xydpbjb3t.jpg](http://8pic.ir/images/0waa7txdcx9xydpbjb3t.jpg)
آری می نویسم در مذمت بی وفایی دنیا و رسمش!سخت است درک حکمت خالقش و در آخر ؛ می نویسم و می گریم در فراقت ، دوست داشتنی جاودان!...
ایام هجرت ناباور است چون در این دخمه هنوز به دنبال کسی می گردم...که بگوید ، با پاهای دراز و دردکن و نگاهی معنی دار که به نظاره بنشیند.
من از تو ناصبورم ولی تو سنگ صبور بودی و خواهی بود....آری همه ی ما خاطره ایم و ناگذیر رهگذر این قافله ایم....
|