19سالگی ازدواج کردم/ یه ازدواج کاملا سنتی و بر اساس دیدگاه هر دو خانواده/ البته همسرم (بهروز) مرد بدی نبود/دو سالی باهم زندگی کردیم ولی من هرکاری میکردم اصلا نمیتونستم که دوسش داشته باشم ولی بهروز برخلاف من خیلی منو دوست داشت/همیشه اصرار داشت که هرچه زودتر بچه دار بشیم ولی چون من به آینده این زندگی زیاد خوشبین نبودم قبول نمیکردم/ دقیقا دوسال از زندگی مشترک ما گذشته بود که یه پسری وارد زندگی من شد...
البته جریانش مفصله که دیگه توضیحی در مورد اون نمیدم/ فقط در همین حد بدونین که واقعا برای اولین بار و از همه وجودم عاشقش شدم/ اون پسر هم که اسمش مرتضی بود خیلی منو دوست داشت/خیلی باهام مهربون بود و همه کاری برام میکرد/ اونقدر برام زیبا و دوست داشتنی و لذت بخش بود که احساس میکردم هیچوقت همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم و دیگه برام تکرار نمیشه/ خلاصه روز به روز رابطه ما صمیمی تر و نزدیک میشد/ از اونورم من هر روز از بهروز دور و دورتر میشدم/ دیگه دلم نمیخواست که اصلا بهروز حتی نزدیکم بشه...
دیگه نمیتونستم هیچ جوری بهروز رو تحمل کنم/ واقعا برام سخت بود/ مرتضی تشویقممیکرد که از بهروز جدا بشم تا بتونیم راحتتر باهم باشیم / بهم قول داد که با من ازدواج میکنه و همیشه کنارم میمونه/ این حرفا بهترین چیزایی بود که میشنیدم. بعد از اون با بهروز کاملا رفتارم تغییر کرد و بنای ناسازگاری رو گذاشتم/ فقط طلاق میخواستم/ بهروز خیلی منو دوست داشت/ خیلی سعی کرد که بقول معروف منو از خر شیطون پیاده کنه ولی موفق نشد/ به هیچی جز مرتضی فکر نمیکردم/ اونقدر عشق مرتضی تو سر من بود که حتی یه لحظه اشک ها و گریه ها و التماسها و زجه زدنهای بهروز به چشمم نیومد/ بالاخره بعد از چهار ماه تونستم بهروز رو راضی کنم که از هم جدا بشیم/ بهروز اونقدر عاشق من بود که گفت نمیتونم اینجوری رهات کنم/همون آپارتمانی که توش زندگی میکردیم رو بنامم زد و همینطور ماشینو داد به من/ بهروز اینکارارو نکرد که من دوباره برگردم فقط بخاطر عشق و علاقه واقعیی که به من داشت همه اینکارا رو انجام داد/ ولی من کور بودم و ندیدم ونفهمیدم.
روزی که بطور کامل از بهروز جدا شدم فکر میکردم بهترین روز عمرمه/ فقط داشتم لحظه شماری میکردم که خیلی زود برم پیش مرتضی و جشن رهاییمو بگیریم/ اون روز آخرین روزی بود که من بهروز رو دیدم/ بهروزی که اون روز هیچیش به چشمم نیومد ولی حالا که دارم فکر میکنم مردی بود که تو همون چندماه سالها پیر شده بود و من نفهمیدم/ اون روز با بهروزی برای همیشه خدافظی کردم که به پهنای صورتش اشک میریخت/خلاصه بگم که از اون روز زندگی جدید من با مرتضی شروع شد که همش تونست دوهفته چهره واقعیشو مخفی کنه/ بعد از دوهفته مشکلاتمون شروع شد/ من و مرتضی باهم زندگی میکردیم بدون هیچ عقد و حتی صیغه ای/ مثل دو تا همخونه زندگی میکردیم/ اختلافات زیادی بین من و مرتضی شروع شد/ سرهرچیزی که فکرشو بکنین/ چه اخلاقی چه مالی چه همه چی/ با همه این مشکلات بازم مثل جونم مرتضی رو دوست داشتم و باهاش کنار میومدم/ بعد از چند وقت فهمیدم که مرتضی داره بهم خیانت میکنه/ بدترین چیزی که ممکن بود برام پیش بیاد/ با همه وجودم خرد شدم/ خیانت کردم و خیانت دیدم/ این مسئله اصلا برام قابل هضم و بخشش نبود/ با مرتضی حرف زدم و خیلی راحت بهم گفت که دوسش دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم!!!
اصلا نمیتونستم باور کنم/ به مرتضی گفتم تو به من قول داده بودی که باهم ازدواج میکنیم/ من بخاطر تو زندگیمو از دست دادم / خیلی راحت گفت که خانواده من هیچوقت تو رو قبول نمیکنن / خیلی سعی کردم که مرتضی رو پیش خودم نگه دارم/ با گریه و زاری با التماس با تهدید با هرچی که فکرشو بکنین ولی هیچکدوم کارساز نبود/ مرتضی دیگه دلش پیش من نبود/ تو همون چندوقت کلی هم از پولای من استفاده کرده بود و کلی هم بهم بدهکار بود ولی اصلا زیر بار نرفت/ واقعا میگم که پول برام تو اون دوره مهم نبود / من فقط خود مرتضی رو میخواستم که دیگه مال من نبود/ آخرین کاری که میتونستم انجام بدم این بود که به پای مرتضی بیفتم و ازش خواهش کنم که بمونه/ حتی بهش گفتم که خونه و ماشینمو بنامش میزنم فقط پیشم بمونه ولی بازم قبول نکرد/ شخصیتمو بطور کامل خرد کردم و زیر دست و پای مرتضی له کردم ولی بازم قبول نکرد و خیلی راحت رفت!
بعد از رفتن مرتضی با همه وجودم تنهایی رو احساس میکردم/ کاملا له شده بودم/ ولی نمیدونم چرا با همه این احوالات از مرتضی حتی هیچ گله ای هم نداشتم چه برسه به اینکه بخوام ازش متنفر باشم/ بازم دوسش داشتم و عاشقش بودم/ خیلی روزای سخت و آزار دهنده ای رو میگذروندم/ بعد از یه مدت یاد بهروز افتادم که چقدر بهش ظلم کردم و این اتفاق فقط میتونه آه بهروز باشه که زندگیه منو گرفته/ تصمیم گرفتم که برم سراغ بهروز و ازش حلالیت بخوام / از طریق یکی از دوستاش پیگیر شدم و در کمال ناباوری فهمیدم که دوهفته بعد از جداییمون تو جاده شمال بهروز تصادف کرده و فوت شده!!
این موضوع اینقدر برام غیرقابل هضم بود که کاملا شوکه شدم/ فقط شب و روز کارم شده بود گریه و زاری/ حتی نتونستم از بهروز حلالیت بخوام/ اینکه منو ببخشه و حلالم کنه/ من خیلی به بهروز ظلم کردم و اذیتش کردم/ یه عشق الکی و بچگونه رو به زندگی سراسر عشق واقعیه که بهروز برام درست کرده بود ترجیح دادم/ عشق مرتضی عشق نبود فقط یه هوس بود/ الان دارم اینا رو میفهمم / هیچوقت سعی نکردم که بهروز رو دوست داشته باشم و عشقشو باور کنم/ مرتضی یه پسر بچه بود که میخواست فقط وقتشو با من بگذرونه و هوسشو با من بخوابونه/ من به خودم و بهروز و زندگیم ظلم کردم/ دیگه بهروزی وجود نداره که بخوام جبران کنم/ اگه بهروز زنده بود مطمئنم که منو میبخشید و یه فرصت دوباره به من میداد/ من الان تو زندگیم از لحاظ مادی هیچ مشکلی ندارم و خدا رو شکر همه چی دارم ولی جای عشق و احساس تو زندگیم خالیه/ دیگه نمیتونم به هیچ کس اعتماد کنم/ همه اینا تقصیر خودمه/ خودم با دستای خودم زندگیمو نابود کردم و الان پشیمونم/ ولی دیگه فرصت جبرانی برام نمونده...
چند وقتیه یه شخص جدیدی اومده تو زندگیم و همه جوره بهم ابراز علاقه میکنه ولی واقعا نمیتونم تصمیم بگیرم/ اصلا نمیتونم بهش اعتمادکنم/ اینکه واقعا دوسم داره یا اینکه اونم میخواد فقط از موقعیت و شخص خودم سو استفاده کنه و بعد از مدتی ترکم کنه/ البته همه اینا تقصیره خودمه/ اینکه خودم باعث شدم که اینهمه به آدمای اطرافم بدبین بشم!
نتیجه گیری :
همه اینا رو گفتم که در آخر بگم من باید قدر زندگیمو با بهروز میدونستم/ عشق بهروز واقعی بود/ منو فقط بخاطر خودم میخواست و عاشقانه دوسم داشت/ ولی من نفهمیدم/ خیلی دیر فهمیدم که دیگه بهروزی وجود نداشت حتی نتونستم جبران کنم/ نباید زندگیمو فنا میکردم بخاطر یه پسری که عشقش و دوست داشتنش واقعی نبود و فقط از روی هوس بود/ با همه این تفاسیر نباید بعد از ارتباطم با مرتضی اینقدر بهش التماس و خواهش میکردم که پیشم بمونه/ کاش اینهمه شخصیتمو خرد نمیکردم و خودمو زیر پای مرتضی له نمیکردم/ مرتضی ارزششو نداشت/ مرتضی همه زندگی و آینده منو تباه کرد/ ولی مقصر اصلی خودم بودم/ نباید اینقدر سادلوحانه و بچگونه تصمیم میگرفتم و آیندمو تباه میکردم/ آینده بهروز بخاطر من تباه شد و حتی جونشو از دست داد/ من یک عمر مدیون بهروز میمونم و باید جوابگو باشم/ کاش هیچوقت دنبال این دوستی نمیرفتم/ باید همسرمو باور میکردم/ عشقشو باور میکردم/ اینکه چقدر منو دوست داشت و عاشقم بود حتی وقتی من اینقد اذیتش کردم و طلاق خواستم بازم هرچی که داشت رو به من داد/ این یعنی علاقه واقعی یه مرد به زنش/ باید فرق بین عشق و هوس رو بفهمیم و اینقدر ساده نباشیم/ دخترای ما متاسفانه خیلی ساده هستن/ با یه حرف کوچیکی با یه دوستت دارم زود گول میخورن/ باید واقع بین باشیم/ باید فرق بین دوست داشتن و سو استفاده رو بفهمیم/ نباید آیندمونو تباه کنیم بخاطر یه هوس زودگذر/ باید عاقلانه فکر کنیم و تصمیم بگیریم/ باید کاملا رو شناخت رفتار کنیم/ اول باید طرف مقابلو کاملا بشناسیم و بعد در موردش تصمیم بگیریم...
گمنام از تهران