شهریار دولت عشق، امام حسین(ع)
عقل چو دید همه جا ردپای عشق حیران شد و ملول از کبریای عشق
گفتم چه گویدم از درد عاشقی گفتا که درد نیست او هست شفای عشق
گفتم چه زندگی است پر درد و پر بلا گفتا که زنده نیست هر ماسوای عشق
گفتم شهیر کیست در شهر عاشقی گفتا حسینم است تک کدخدای عشق
گفتم در حیرتم گفتا نگر خودت بر کاروان آن کرب و بلای عشق
رفت از مدینه و شهر و خبر نکرد گفتا نمیکند او بر ملای عشق
در حیرتم هنوز حجی تمام نشد گفتا عجب مدار از ماجرای عشق
من ماندم و شگفت از اختیار عشق گفتا چه احتیاج آن را منای عشق
گویی ضیافت است چون رهسپار شد گفتا ضیافت است بلی صلای عشق
آن دم که رفت او ساز و نوا نبود گفتا شنو ز عشق ساز و نوای عشق
عارف چه را طلب از خالق خودش گفتا که کدیه است غیر از گدای عشق
گفتم که ترسهاست از بیم رهزنان گفتم چه حاجت است آنرا خدای عشق
گفتم قیاس چیست لشکر به چند نفر گفتا قیاس نیست آن را هوای عشق
جن و ملک به تو لشکر بیاورند گفتا نیاز نیست آن را وفای عشق
این نامدار تو بیرق بدست توست گفتا دگر دهد زینب ندای عشق
گفتم که اکبرت شبه پیمبر است گفتا بغیر او اصغر فدای عشق
سر را مده حسین در کوره راه عشق گفتا مراد نیست سر را سمای عشق
گفتم که نیزهها زین پس عدو زند گفتا که جان نیست قدر و بهای عشق
دیگر رمق نماند آخر مرو حسین گفتا رمق چی است آنرا که نای عشق
من هم غمین شدم زینب چو میدوید گفتا که کربلاست سعی و صفای عشق
گفتم شدم ملول غم نامه کم که نیست گفتا که احمد است در خونبهای عشق
پیش ادیب عشق صد چون توذره نیست گفتم خموش ورهرام در محتوای عشق