یک شب نبودی من هراسان گریه کردم
امشب کنارت سهل و آسان گریه کردم
خندیدی اما در دلت آشوب پیداست
محو نگاهت وه چه نالان گریه کردم
گفتی دیارت صلح و آزادی پسندد
فرصت شد و بر این و بر آن گریه کردم
نوری طلعلع می زد از رویای پنهان
من هم برای قهر دوران گریه کردم
ابری رسید امّا کمی باران نیاورد
آتش گرفتم جای باران گریه کردم
گفتی زمانش می رسد بگذار و بگذر
بستم دو چشمم را چو طفلان گریه کردم
کشتار و قتل و غارت دنیا به ما چه ؟!
اینجا به فکر پوچ انسان گریه کردم
اندوه بی پایان تمام ای کاش می شد
می گفتم از شوقت خرامان گریه کردم
شوق « وصالت » شهر را در می نوردید
تا کس نگوید من هراسان گریه کردم
از : محمد علی رستمی (وصال)