عزیزم!آدمها را آنطور که هستند دوست بدار.
از اعماقِ قلبت و از تک تک سلولهای وجودت به آنها عشق بورز.
سرشارِ خلوص و لبریز از محبت باش.
اما نه دل به دلی ببند نه امید به حضوری داشته باش.
فرق نمیکند چقدر وارسته و رها باشی یا چه اندازه پر اراده و قوی ...
قانونِ دلبستگی و وابستگی قانونِ وحشِ طبیعت است.
مثل زلزله خانه ی دلت را میلرزاند، مثل کوهِ آتشفشان،
ریشههای بودنت را میسوزاند و خشک میکند و مثلِ باران،
بر هیچ زمینِ تشنهای نمیبارد ...به خاطر بسپار!
هر بار قلبت بشکند، بخشی از روحِ نازنینت برای همیشه میمیرد....
برای همیشه عزیزم.....
عشقهای امروزی رو نگاه کن اینطوری شروع شدن.....گوش کن.....
خیلی زود عاشق هم شدیم. مثل بیشتر عشق ها، تقریبا بی دلیل.
یعنی حتی اگر دلیلی داشته باشد، من دلیلش را بخاطر نمی آورم.
تنها دلیلی که به خاطر می رسد انگشتان افسانه است.
من به طرز احمقانه ای ناگهان عاشق دست ها و انگشتهای او شدم.
در واقع اول انگشتهایش را دیدم و بعد صورتش را.
دست راستش را گذاشته بود روی پیشخان کتاب خانه و داشت
با دست چپ چند تار مو را که روی گونه ی راستش افتاده بود
زیر روسری اش می گذاشت.
همه ی این ها چند ثانیه بیشتر طول نکشید.
حتی وقتی روسری اش را صاف کرد و دستش را پایین آورد و
من می توانستم نیم رخش را ببینم، هنوز محو دست ها بودم.
داشتم فکر می کردم -یعنی حس می کردم -
که این انگشت ها به خاطر ظرافت و زیبایی و انحنای نرم و
معصومیت تا مرز تقدس شان شایسته ی دوست داشتن اند.
همان لحظه بود که عاشقش شدم.میدانم میفهمم دردم میایید.......این بود ...
میدانم...ولی میدونم از به دوش کشیدن من خسته شدی سنگین بودم
از دست هایم خسته شدی
و از چشم هایم و از سایه ام حرف هایم تند و آتشین بودند
روزی می آیدناگهان روزی می آید
که سنگینی ردپاهایم رادر درونت حس کنی
رد پاهایی که دور می شوندو این سنگینی
از هر چیزی طاقت فرساتر خواهد بود.
میدانم میفهمم دردم میایید........
وقتی حتی لایق یک عزیز بودنت نیستم کلمه ی عسیسم رو تلفط میکنی ....
تــو هـنـــوزبـا تمـام نبودنـت تنهــا پناهگـــاه مــن از ایــن آدم هایــی...
پونه