توده مردم از تو می خواهند جزیی از آنها شوی.
می خواهند که عقل و هوشت را تسلیم آنها بکنی.
می خواهند به ساز آنها برقصی و به رنگ آنها در آیی.
این ریشه اصلی نابودی هوشمندی انسان است و وقتی
هوشمندی از بین برود، ممکن نیست بدانی شادمانی چیست.
هر کودکی شادمان بدنیا می آید و تقریبا هر کودکی مسموم
می شود. تا بیاید بفهمد که با خود چه آورده است،
با عنوانهایی زیبا فلج و از کار افتاده می شود- ممکن است
آنرا تعمید بنامند. اینها پندارهایی کاملا ابلهانه اند. او را
شرطی می کنند و انواع شرایط را بر او تحمیل می کنند.
تا زمانیکه به مرده ای تبدیل شود، همه هوشمندی اش در
جایی در راه از دست می دهد و خرفت می شود.
بدبخت و ذلیل می شود. تو را استثمار می کنند.
به تو می گویند « تو به این دلیل بدبختی که در زندگی های
گذشته گناه کرده ای، زیرا پرهیزگار نیستی.
اگر بدبخت هستی، پس اعتراف کن. اگر بدبختی،
پس عبادت کن. » چنین حرفهایی جذاب و فریبنده اند،
زیرا از آنجا که مردم قصد دارند از بدبختی نجات پیدا کنند،
حاضرند از هر ایده ای پیروی کنند. انسان نادان و خرفت
نمی تواند بفهمد که چه کار دارد می کند، چرا آنرا انجام
می دهد و به کجا می رود. نخستین چیزی که او لازم دارد،
رها ساختن هوشمندی و هوش دربند شده خویش است.
آنگاه شادمانی به سادگی پدید می آید. شادمانی یک
محصول جانبی است. وقتی از هوشمندی خودآگاه شوی،
بی درنگ غرق در احساس شادمانی می شوی.