فراموش کردم
اعضای انجمن(461) ارتباط با مدیریت انجمن طریقه آپلود عکس ، فیلم وموسیقی میانالی از نگاهی متفاوت طریقه قرار دادن موسیقی و کلیپ در مطلب
جستجوی انجمن
لاهوتیان (whoop )    

هوشمندی خودآگاه

منبع : اشو
درج شده در تاریخ ۹۵/۱۲/۰۵ ساعت 09:31 بازدید کل: 597 بازدید امروز: 595
 

هوشمندی خودآگاه

 


برای کودک باهوش، باهوش ماندن دشوار است،

زیرا هوش شک می آفریند. پرس و جو می کند.

بحث و جدل می کند. عصیان می کند.

هوش فرد گراست. گاهی آری می گوید و گاهی نه.

مطابق نظر خودش زندگی می کند، مقلد نیست.

و پدر و مادرها چنین چیزی را دوست ندارند.

می خواهند کودکشان یک مقلد و یک  « بلی قربان گو»

باشد. می خواهند هرچه را که آنان می گویند،

بدون هیچ بحث و منازعه ای بپذیرد. آنان می دانند

ولی کودک نمی داند، پس آنان باید تصمیم بگیرند

چه کاری باید انجام شود و چه کاری نباید انجام شود.

چنین است که کودک باهوش، خود را در موقعیتی

دشوار می یابد. اگر بخواهد باهوش بماند به دردسر

می افتد. در خانه، در مدرسه، در دانشکده،

در دانشگاه به دردسر می افتد. هرجا که برود دردسر

هم همراه اوست. اگر کودک به آن اندازه شجاع نباشد

که تمام دردسرها و مشکلهای باهوش بودن را به

جان بخرد، دیر یا زود مجبور به سازش خواهد شد.

فشاری که بر کودک وارد می شود بسیار زیاد است.

کودک، ناتوان، کوچک و ظریف است و مردمی که بر

او فشار وارد می کنند قدرتمندند. او را وادار می کنند

به شیوه ای مخالف عقل و هوشش عمل کند تا جایی

که به تدریج هوشمندی او رنگ می بازد و به یک

کودن تبدیل می شود. هرقدر کودن تر باشد

مقبول تر است. از راه دانش نمی توان به خدا رسید،

بلکه از راه پاکی و سادگی می توان او را یافت.

از راه باور نمی توان خدا را شناخت، بلکه از راه

عقل و هوش می توان شناخت.

برای شناخت خدا به هوشی فراوان نیاز است.

*************************

هوشمندی خودآگاه

این مطلب توسط جلال علی اصغری بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۵/۱۲/۰۵ - ۱۰:۵۷
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر

1
2
لاهوتیان(whoop )
۹۵/۱۲/۰۵ - 10:43
یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند
دیوانگان بندی زنجیرها دریدند

جان‌های جمله مستان دل‌های دل پرستان
ناگه قفس شکستند چون مرغ برپریدند

مستان سبو شکستند بر خنب‌ها نشستند
یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل چشیدند

من دی ز ره رسیدم قومی چنین بدیدم
من خویش را کشیدم ایشان مرا کشیدند

#مولانا
جلال علی اصغری(miyanali87 )
۹۵/۱۲/۰۵ - 10:57
لاهوتیان(whoop )
۹۵/۱۲/۰۵ - 11:54
بیشتر بدبختی ها ، خراب کاری ها و اشتباهات انسانی را کسانی به بار آورده اند که ادعا داشته اند چیزی می دانند.
لاهوتیان(whoop )
۹۵/۱۲/۰۵ - 11:56
بدن ها می آیند و می روند و مانند جامه های مندرس دور انداخته می شوند، اما روح نه متولد می شود و نه از بین می رود.
لاهوتیان(whoop )
۹۵/۱۲/۰۵ - 11:57
ما وقتی متولّد می شویم گریه می کنیم.
و هر چه پس از آن می آید،
فقط کاستن از این گریه است.
لاهوتیان(whoop )
۹۵/۱۲/۰۵ - 11:57
هرچه از آن تو نیست را رها کن.
وقتی آنها را رها کنی،
به سوی آسایش و شادمانی راهی خواهی شد .
لاهوتیان(whoop )
۹۵/۱۲/۰۵ - 11:58
یک لحظه می تواند کل روز را تغییر دهد،
یک روز ممکن است تمام زندگی را تغییر دهد.
و یک زندگی توان تغییر همه دنیا را دارد.
لاهوتیان(whoop )
۹۵/۱۲/۰۵ - 11:59
من فکر می‌کردم ؛
سال‌ها باید
یکی یکی سپری شوند
تا هر بار آدم
یک سال بزرگ‌تر شود .
اما این طور نیست .
این اتفاق در یک شب رخ می‌دهد.
لاهوتیان(whoop )
۹۵/۱۲/۰۵ - 12:00
وقتی به نقطه ای برسی که دیگر نیاز نبینی دیگران را تحت تاثیر قرار بدهی،
آنگاه آزادی واقعی ات شروع می شود.
لاهوتیان(whoop )
۹۵/۱۲/۰۵ - 12:00
انسان ها....

به رنج کشیدن در سطوح مختلف و به درجات متفاوت،اعتیاد پیدا کرده اند.

و به یکدیگر....

در تداوم این اعتیاد کمک می کنند
علی.1990(ali1990 )
۹۵/۱۲/۰۵ - 14:00

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم
اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دان که کدخدات منم
گل آبی من(ALI-ZERO )
۹۵/۱۲/۰۵ - 14:00
حامد سعادتی(Valid )
۹۵/۱۲/۰۵ - 14:01
علی.1990(ali1990 )
۹۵/۱۲/۰۵ - 14:05
Taysız(sevgitay )
۹۵/۱۲/۰۵ - 14:13
خوش به حال عروسک آویزان

به آینه ماشین

کل پستی و بلندی زندگیش را

فقط میرقصد !
لاهوتیان(whoop )
۹۵/۱۲/۰۵ - 14:57
شیخ ابوالحسنِ خرقانی عارف نامدار زمان خود بود ومردم برای ملاقات او به خرقان
می شتتافتند روزی درویشی ازطالقان، برای دیدنِ شیخِ، راهی خرقان شد. درویش
در طول راه سختی های زیادی را تحمل کرد و سرانجام به خرقان رسید وبا نشانه ها
وجستجو منزل شیخ را پیدا کرد. و در زد .
همسرِ شیخ در را باز کرد و از او پرسید: «چه می‌خواهی»؟
درویش جواب داد: «من برای زیارت شیخ آمده‌ام».
همسرِ شیخ پوزخندی زد و گفت: مرد ابله و احمقی هستی که خود را به رنج انداختی
وراه دور را طی کردی! تو در شهرِ خودت کاری نداشتی؟ شاید شیطان تو را وسوسۀ
کرده تا به این سفر آمدی.شیخ مردی حیله گراست وانسانهای ساده لوح را گمراه میکند .
بهتر است به شهر خودت برگردی.
درویشِ به شدّت از سخنان همسر خرقانی ناراحت شده و اشک از دیدگانش روان شد و در
میان اشک و اندوه، گفت: آنِ والا مقام اکنون کجاست؟
وادامه داد سخنان تو، هیچ‌گاه مرا از درِ خانۀ شیخ دور نمی‌کند. من به بادی به این درگاه
نیامده‌ام، تا به گَردی از اینجا بازگردم.
اگر شمعِ حق را فوت کنی، سر و روی خودت می‌سوزد. خفاش در خواب می‌بینند که آفتاب
خاموش شده و جهان بدون نور مانده است. آسمان‌ها بندۀ شیخِ ما هستند و همۀ مردمِ دنیا
بر سرِ خوانِ کَرَمِ او نشسته‌اند. اگر او نبود، این آسمان گردش و نور پیدا نمی‌کرد و درون
خود گنج و در بیرونِ دارای گُل‌های رنگارنگ نمی‌شد. برو شکر گزار باش که سگ این _
خانه ای،وگرنه تو را می کشتم .
درویشِ براه افتاد تا خبری از شیخ خرقان به دست بیاورد. به او گفتند: شیخ برای جمع‌آوریِ
هیزم به کوه رفته است. مریدِ برای یافتنِ شیخ، به سوی کوه رفت. در راه مرد با خود
می اندیشیدکه چرا شیخ در خانۀ خود، با چنین زنی، همنشین شده است؟ وبا خود میگفت
اعتراض وشک بررفتار شیخ نوعی کفر است.
در این افکار بود که شیخ را از دور دید که پشته ای هیزم بر پشت شیری غران گذاشته
ِ وخود روی پشتۀ هیزم نشسته و ازماری بزرگ به عنوان تازیانه در دست استفاده میکند.
شیخ درویش را دید ،خندید و با نور دل از ضمیر مرید آگاهی یافت وگفت: «به سخنان
ِشیطان گوش نده»!
و هرچه مرید باخود فکر کرده بود را برای او بازگفت :ودر مورد همسرش چنین گفت :
«اگر من چنین زنی را تحمل می‌کنم، به خاطرِ هوای نفس نیست.باید صبر وتحمل خود را
زیاد کرده ونباید در این مرحله توقف کنی. اگر منِ بدخوییِ این زن را صبورانه تحمل
نمیکردم، هیچ‌گاه شیرِ نر برای من بیگاری نمی‌کرد».
لاهوتیان(whoop )
۹۵/۱۲/۰۵ - 15:11

تو اسیر بو و رنــگی
به مثال نقش سنگی
بجهی چو آب چشمه
ز درون سنگ خــارا

بده آن مــی رواقی
هله ای کریم سـاقی
چو چنان شوم بگویم
سخن تــو بی ‌محابا

لاله 5(kosar95 )
۹۵/۱۲/۰۵ - 16:03
1 2


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (2)