برای کودک باهوش، باهوش ماندن دشوار است،
زیرا هوش شک می آفریند. پرس و جو می کند.
بحث و جدل می کند. عصیان می کند.
هوش فرد گراست. گاهی آری می گوید و گاهی نه.
مطابق نظر خودش زندگی می کند، مقلد نیست.
و پدر و مادرها چنین چیزی را دوست ندارند.
می خواهند کودکشان یک مقلد و یک « بلی قربان گو»
باشد. می خواهند هرچه را که آنان می گویند،
بدون هیچ بحث و منازعه ای بپذیرد. آنان می دانند
ولی کودک نمی داند، پس آنان باید تصمیم بگیرند
چه کاری باید انجام شود و چه کاری نباید انجام شود.
چنین است که کودک باهوش، خود را در موقعیتی
دشوار می یابد. اگر بخواهد باهوش بماند به دردسر
می افتد. در خانه، در مدرسه، در دانشکده،
در دانشگاه به دردسر می افتد. هرجا که برود دردسر
هم همراه اوست. اگر کودک به آن اندازه شجاع نباشد
که تمام دردسرها و مشکلهای باهوش بودن را به
جان بخرد، دیر یا زود مجبور به سازش خواهد شد.
فشاری که بر کودک وارد می شود بسیار زیاد است.
کودک، ناتوان، کوچک و ظریف است و مردمی که بر
او فشار وارد می کنند قدرتمندند. او را وادار می کنند
به شیوه ای مخالف عقل و هوشش عمل کند تا جایی
که به تدریج هوشمندی او رنگ می بازد و به یک
کودن تبدیل می شود. هرقدر کودن تر باشد
مقبول تر است. از راه دانش نمی توان به خدا رسید،
بلکه از راه پاکی و سادگی می توان او را یافت.
از راه باور نمی توان خدا را شناخت، بلکه از راه
عقل و هوش می توان شناخت.
برای شناخت خدا به هوشی فراوان نیاز است.
*************************