گویا حقیقت را نمیخواهی ببینی

وقتی که چشمانش خرابت کرده باشد

چون نقشه ای نقشِ بر آبت کرده باشد

وقتی گرفتارِ  نگاهش مانده باشی

مثلِ  غلامی  پا رکابت  کرده  باشد

گویا  حقیقت  را  نمیخواهی  ببینی

وقتی که چشم بسته خوابت کرده باشد

در سینه ات آتش فشانی مانده انگار

وقتی که او ساده حسابت کرده باشد

در کنج خانه پیش عکسش می نشینی

وقتی که طرحی تویِ قابت کرده باشد

دیوانه ای و دل به یک دیوانه دادی

وقتی که او عاقل خطابت کرده باشد

بیماریِ سخت  جنون  را  می پذیری

وقتی که دکتر هم جوابت کرده باشد

*********************