من پیش خود مجسم می کنم
مردمی را که سال ها تحت فشارهای
درونی زندگی می کنند بی آنکه از آن
آگاه باشند و بعد روزی واقعه و حادثه ای
خرد و کوچک، بحرانی را پدید می آورد
و ماشه نهایی کشیده می شود.
آنها در این حال می گویند، "دیگر
کافی است، بیش از این نمی توانم".
در این شرایط بعضی ها خودکشی
می کنند، برخی طلاق می گیرند و
بعضی به مناطق فقیر آفریقا می روند
و سعی می کنند دنیا را نجات دهند.
اما من خودم را می شناسم. می دانم
که تنها عکس العملم سرکوب کردن
احساساتم است تا زمانی که سرطانی
از درون شروع به نابودی ام کند؛
چون اساساً عقیده دارم که خیلی از
بیماریها نتیجه سرکوب عواطف و
احساسات است