دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد
من در این آبادی
پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید
پی نوری
ریگی
لبخندی.
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود
که صدایم میزد.
پای نیزاری ماندم/باد میآمد/گوش دادم:
چه کسی با من/حرف میزد؟
راه افتادم.
یونجه زاری سر راه.
بعد جالیز خیار
بوته های گل رنگ
وفراموشی خاک.
لب آبی
گیوه ها را کندم/ونشستم/پاها درآب:
من چه سبزم امروز
وچه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی/سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ................
ظهر تابستان است.
سایه ها میدانند.که چه تابستانی است.
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن وپاک
کودکان احساس/جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست/سیب هست/ایمان هست.
آری
تا شقایق هست/زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است
مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
وچنان بی تابم
که دلم میخواهد.
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است.
که مرا میخواند.........
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
باسفر های تدریجی باغ چیزی بگوید.
یک نفر باید این حجم کم را بفهمد.
دست او را برای تپش های اطراف معنی کند.
وآیا در پی ما
یادی از درها خواهد گذشت؟
ما میگذریم
وآیا غمی برجای ما
در سایه ها خواهد نشست؟
برویم از سایه ی نی
شاید جایی
ساقه ی آخرین
گل برتر را در سبد ما افکند.
به سکوت لبها
به سقوط غم ها
به نگاه شبها
که توهم قافله ای؟
خسته شدی؟
در نگاه غم ها
این نگاه غم نیست
این سکوت عشق است
این همان صوت
دل انگیز وفاست
دکمه های سیاه برای غم ها و دکمه های سفید برای شادی ها
اما
زمانی میتوان آهنگ زیبایی نواخت
که دکمه های سفید و سیاه را با هم فشار دهی ...
وقتی کسی نیست که بفهمه چی می گی
وقتی مطمئنی اونی که امروز میاد فردا میره
وقتی مجبوری خودتو گول بزنی
وقتی حتی شهامت خیلی چیزهارو نداری
وقتی میدونی هیچ کس وهیچ چیز خودش نیست
وقتی میدونی همه چی دروغه
وقتی میدونی که نباید به هیچ قول وقراری اعتماد کنی
وقتی میفهمی که نباید میفهمیدی
وقتی روزگار یادت میده که باید سوخت وساخت
وقتی میخندی به اینکه کارت از گریه گذشته
وقتی قراره هیچ چی جای خودش نباشه
وقتی منتظر یه اتفاقی واون اتفاق هیچ وقت نمیافته
وقتی نباید اونی باشی که هستی
وقتی بهت میفهمونن دوست داشتن یه معامله ست
وقتی تورو به خاطر صداقت محکوم میکنن
وقتی خوشحال میشن که غرورت بشکنه
وقتی حرفاتو فقط دیوار میفهمه
وقتی....................................
تنها چند خط گریسته ام میان دفتری که سالهاست
لذت خودکاری را به خویش ندیده است:
من نمیدانم چرا سهراب گفت:
“چشمها را باید شست جور دیگر باید دید”
من همه چیز را همانگونه که هست می بینم...