دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد
من در این آبادی
پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید
پی نوری
ریگی
لبخندی.
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود
که صدایم میزد.
پای نیزاری ماندم/باد میآمد/گوش دادم:
چه کسی با من/حرف میزد؟
راه افتادم.
یونجه زاری سر راه.
بعد جالیز خیار
بوته های گل رنگ
وفراموشی خاک.
لب آبی
گیوه ها را کندم/ونشستم/پاها درآب:
من چه سبزم امروز
وچه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی/سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ................
ظهر تابستان است.
سایه ها میدانند.که چه تابستانی است.
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن وپاک
کودکان احساس/جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست/سیب هست/ایمان هست.
آری
تا شقایق هست/زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است
مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
وچنان بی تابم
که دلم میخواهد.
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است.
که مرا میخواند.........