تو را یک سخن بگویم: این مردمان به "نفاق" خوش دل می شوند و به "راستی" غمگین می شوند! او را گفتم: مرد بزرگی و در عصر یگانه ای! خوش دل شد و دست من گرفت و گفت: مشتاق تو بودم ، و مقصر بودم! و پارسال با او راستی گفتم ، خصم من شد و دشمن شد. عجب نیست این؟! با مردمان با نفاق می باید زیست ، تا در میان ایشان ، با ایشان خوش باشی! راستی آغاز کردی؟؟ به کوه و بیابان باید رفت!
سخنی را از زبان " شمس تبریزی " نوشتم تا شرح حال نوشته ام رو در همین اول حاکم کنم....
دنیای این روزهای ما انسان ها رو میشه کاملا به دنیای " سنگ ها " ، این آفریده های بی جان تشبیه کرد و چقدر عجیب است که اینگونه بود و اینگونه زیست ؛ کاری که تنها از عهده ی ما انسان ها بر می آید...!!
سنگ ها موجودات عجیبی هستند. آنها کاری به کار همدیگر ندارند. شاید هزاران سال کنار هم زندگی کنند، اما یاد گرفته اند در دل هم جا نشوند و برای یاد گرفتن این کار هیچ کلاسی نرفته و هیچ دوره ای ندیده اند.
آنها زمان های متمادی چشم هایشان را به یک نقطه خیره می کنند و از این کار خسته نمی شوند. تنها، سنگ های دوروبر یک سنگ، کمی به فکر او هستند. برای اثبات این نکته کافی ست از میان انبوه سنگ ها یک سنگ را بیرون بکشی. آن وقت می بینی سنگ های همسایه سری تکان می دهند و چشم هایشان را از نقطه ثابت قبلی برداشته و به نقطه جدید خیره می کنند... سنگ ها یاد گرفته اند به هیچ چیز دل نبندند. موجوداتی که از هر کجا می آیند و روی سنگ ها می نشینند، بعد از مدتی باد آنها را با خود به جای دیگر می برد در حالی که سنگ ها عین خیالشان نیست. حتی موجودات ریز و درشتی که بعد از میلیون ها سال خود را با زور به سنگ ها می چسبانند، وقتی موفق نمی شوند خود را در دل آنها جا کنند، از شدت عصبانیت و برای انتقام، شکل خود را روی آنها کنده کاری می کنند...
در قانون سنگ ها آمده:
"هیچ سنگی حق دلتنگ شدن ندارد"
این قانون می گوید اگر سنگی گاهی دلتنگ شد سنگ های دیگر موظف اند او را از جمع خود بیرون کنند و برانند. چنین منظره ای را می توان در اطراف یک رودخانه مشاهده کرد. وقتی سنگی در بستر رودخانه از راه دور می آید و برای سنگی کنار رود که در گل فرو رفته، دست تکان می دهد و به او سلام می کند، و به سرعت از محل دور می شود، سنگ در گل مانده دلش برای او تنگ می شود و درست همین جاست که سنگ های دیگر با بی رحمی او را هل می دهند و داخل آب می اندازند. چون دیگر بین آنها جایی برای او نیست.
هر چند آنها به طور کاملا منطقی بی رحمی خود را ثابت می کنند اما ناخواسته سنگ در گل مانده را که حالا دیگر جاری شده است، به آرزویش می رسانند...
آری ؛ این است دنیای این روزهای ما به ظاهر " انسان ها " ...
نیک وقت هایی در زندگی به یک جاهایی میرسی که حرف هایت را زده ای . یعنی چیزهایی که باید میشنیدی را شنیده ای و چیزهایی را هم که باید میگفتی ، گفته ای .
آن موقع دوست داری فقط کار کنی . خروجی داشته باشی . حرف هایت را با کارهایت نمایش دهی نه با حرفهایت ...
یک وقت هایی در زندگی به یک جاهایی میرسی که میبینی شکل گرفته ای . البته بیشتر در ذهن مردم ! جایی که دوست داری زیر برچسب هایی که به پیشانیت زده اند ، رفتار نکنی . دوست داری خودت باشی . خودِ خودِ خودت . همان خودی که تغییر میکند . درست خلاف آن مجسمه ی غیر قابل تغییر ِشخصیتت در ذهن مردم ...
یک وقت هایی در زندگی به یک جاهایی میرسی که دوست داری نقش داشته باشی .. در سریالی درامی که با بیگ بنگ آغاز شد و با دمیدن در سوری تمام میشود ، نه! دوباره شروع میشود . دوست داری توی این چند قسمتی که بازی میکنی ، یک نقش خوب داشته باشی . یک نقش مثبت . یک نقش دوست داشتنی . یک نقش بی آزار . یک نقش که بعد ها دلشان برایت تنگ شود . . .
یک وقت هایی در زندگی به یک جاهایی میرسی که تنهایی ... اینجا که میرسی ... ولش کن ... ای کاش نمیرسیدی ....
این مطلب توسط جلال علی اصغری بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۶/۱۰/۱۳ - ۱۶:۱۳
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.