ز عشقت سوختم ای جان، کجایی بماندم بی سر و سامان، کجایی من اندر ره تهیدستم چه داری ز خود برهانم ای جانان، کجایی هزاران درد دل دارم من از تو ندانم درد را درمان، کجایی ز بس کز عشق تو در خون بگشتم نه کفرم ماند و نه ایمان، کجایی ز پیدایی خود پنهان بماندی چنین پیدا، چنین پنهان، کجایی چو تو حیران خود را دست گیری ز پا افتادهام حیران، کجایی ای جان زجهان کجات جویم جانی و چو جان کجات جویم چون نام و نشانت ندانم بی نام و نشان کجات جویم کجا، کجا، کجایی،چـرا، چرا نهـانی صلای عشق جانان بی بلا نیست زمانی بی بلا بودن روا نیست بلا کش تا لقای دوست بینی
تا وقتی که قلبتان نبض دارد پای آدمهایتان باشید دل بدهید برای حال هم...
عاشقی کنید باهم... چای عصرانه را همه دور هم باشید...
بی بهانه بخواهید صدای هم قسم هایتان را بشنوید لبخند های هم را سنجاق کنید به تنتان که مبادا فراموش شود دلخوری ها را بگذارید اشک شوق دیدار بشوید و ببرد... سر بگذارید روی سینه ی عزیز جانتان و صدای زندگی را بشنوید هرتپش ،تصدقیست که برای کنارهم بودنتان میزند روزی میرسد که دلتان برای همین نوشتن ها ،صدا ولبخندها همین دستهایی که الان میشود گرفت و بوسید تنگ میشود... باید نگاهتان وصله ی تن هم باشد تا ابد.
نقل قول:
لاهوتیان:
تا وقتی که قلبتان نبض دارد پای آدمهایتان باشید
دل بدهید برای حال هم...
عاشقی کنید باهم...
چای عصرانه را همه دور هم باشید...
بی بهانه بخواهید صدای هم قسم هایتان را بشنوید
لبخند های هم را سنجاق کنید به تنتان که مبادا فراموش شود
دلخوری ها را بگذارید اشک شوق دیدار بشوید و ببرد...
سر بگذارید روی سینه ی عزیز جانتان و صدای زندگی را بشنوید
هرتپش ،تصدقیست که برای کنارهم بودنتان میزند
روزی میرسد که دلتان برای همین نوشتن ها ،صدا ولبخندها همین دستهایی که الان میشود گرفت و بوسید تنگ میشود...
باید نگاهتان وصله ی تن هم باشد تا ابد.
ببخشید، یک سکه دوزاری دارید؟ میخواهم به گذشته ها, زنگ بزنم! به آن روزهای دور...به دل های بزرگ، به محل کار پدرم، به جوانی مادرم، به کوچه های کودکی، به هم بازیهای بچگی. میخواهم زنگ بزنم به دوچرخۀ خسته ام، به مسیر مدرسه ام که خنده های مرا فراموش کرده، به نیمکت های پر از یادگاری، به زنگ های تفریح مدرسه، به زمستانی که با زمین قهر نبود، به بخاری نفتی که همۀ ما رابا عشق دور هم جمع میکرد، میدانم آن خاطره ها کوچ کرده اند... می دانم ... آری میدانم که تو هم ، دنبال سکه میگردی !! افسوس...هیچ سکه ای در هیچ گوشی تلفنی ، دیگر ما را به آن روزها وصل نخواهد کرد... حیف ... صد افسوس که دوزاری مان بموقع نیفتاد !
دلبرا در هوس دیدن رویت دل من تاب ندارد نگهم خواب نداردقلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیریی خود می گذرد عشقها می میرند رنگها رنگ دگر می گیرند و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جا می مانند... "مهدی اخوان ثالث"
هنوز نتوانسته ایم جامعه ای بیافرینیم که در آن عقل و هوش بتواند تا نقطه اوج خود رشد کند. هنوز زیر سلطه ترس های انسانهای اولیه قرار داریم هنوز با هزار و یک سنت و خرافات زندگی می کنیم. رشــد یعنی رها شدن از تمامِ مهملاتی که جامعه بر تو تحمیل کرده است. رشـد یعنی آزاد شدن از تمام چهارچوب هایی که دیگران به تو بخشیده اند !
1
2
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
بماندم بی سر و سامان، کجایی
من اندر ره تهیدستم چه داری
ز خود برهانم ای جانان، کجایی
هزاران درد دل دارم من از تو
ندانم درد را درمان، کجایی
ز بس کز عشق تو در خون بگشتم
نه کفرم ماند و نه ایمان، کجایی
ز پیدایی خود پنهان بماندی
چنین پیدا، چنین پنهان، کجایی
چو تو حیران خود را دست گیری
ز پا افتادهام حیران، کجایی
ای جان زجهان کجات جویم
جانی و چو جان کجات جویم
چون نام و نشانت ندانم
بی نام و نشان کجات جویم
کجا، کجا، کجایی،چـرا، چرا نهـانی
صلای عشق جانان بی بلا نیست
زمانی بی بلا بودن روا نیست
بلا کش تا لقای دوست بینی
دل بدهید برای حال هم...
عاشقی کنید باهم...
چای عصرانه را همه دور هم باشید...
بی بهانه بخواهید صدای هم قسم هایتان را بشنوید
لبخند های هم را سنجاق کنید به تنتان که مبادا فراموش شود
دلخوری ها را بگذارید اشک شوق دیدار بشوید و ببرد...
سر بگذارید روی سینه ی عزیز جانتان و صدای زندگی را بشنوید
هرتپش ،تصدقیست که برای کنارهم بودنتان میزند
روزی میرسد که دلتان برای همین نوشتن ها ،صدا ولبخندها همین دستهایی که الان میشود گرفت و بوسید تنگ میشود...
باید نگاهتان وصله ی تن هم باشد تا ابد.
لاهوتیان: تا وقتی که قلبتان نبض دارد پای آدمهایتان باشید دل بدهید برای حال هم... عاشقی کنید باهم... چای عصرانه را همه دور هم باشید... بی بهانه بخواهید صدای هم قسم هایتان را بشنوید لبخند های هم را سنجاق کنید به تنتان که مبادا فراموش شود دلخوری ها را بگذارید اشک شوق دیدار بشوید و ببرد... سر بگذارید روی سینه ی عزیز جانتان و صدای زندگی را بشنوید هرتپش ،تصدقیست که برای کنارهم بودنتان میزند روزی میرسد که دلتان برای همین نوشتن ها ،صدا ولبخندها همین دستهایی که الان میشود گرفت و بوسید تنگ میشود... باید نگاهتان وصله ی تن هم باشد تا ابد.
میخواهم به گذشته ها, زنگ بزنم!
به آن روزهای دور...به دل های بزرگ،
به محل کار پدرم، به جوانی مادرم،
به کوچه های کودکی، به هم بازیهای بچگی.
میخواهم زنگ بزنم به دوچرخۀ خسته ام،
به مسیر مدرسه ام که خنده های مرا فراموش کرده،
به نیمکت های پر از یادگاری،
به زنگ های تفریح مدرسه،
به زمستانی که با زمین قهر نبود،
به بخاری نفتی که همۀ ما رابا عشق دور هم جمع میکرد،
میدانم آن خاطره ها کوچ کرده اند...
می دانم ...
آری میدانم که تو هم ، دنبال سکه میگردی !!
افسوس...هیچ سکه ای در هیچ گوشی تلفنی ،
دیگر ما را به آن روزها وصل نخواهد کرد...
حیف ...
صد افسوس که دوزاری مان بموقع نیفتاد !
در هوس دیدن رویت
دل من تاب ندارد
نگهم خواب نداردقلمم
گوشه دفتر
غزل ناب ندارد
همه گویند به انگشت اشاره
مگر
این عاشق دلسوخته ارباب ندارد
در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیریی خود می گذرد
عشقها می میرند
رنگها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا می مانند...
"مهدی اخوان ثالث"
که در آن عقل و هوش بتواند تا نقطه
اوج خود رشد کند.
هنوز زیر سلطه ترس های
انسانهای اولیه قرار داریم
هنوز با هزار و یک سنت و
خرافات زندگی می کنیم.
رشــد یعنی رها شدن از تمامِ
مهملاتی که جامعه بر تو تحمیل کرده است.
رشـد یعنی آزاد شدن از تمام
چهارچوب هایی که دیگران
به تو بخشیده اند !