خبرشدم که در زیر آفتاب داغ باغ سعدیه محاکمه شیخ مصلح الدین سعدی آغاز شده است. در چشم به هم زدنی خود را در آنجا یافتم. و رسیدم به اینجای جلسه که قاضی می پرسید:
قاضی: شما ادعا کرده اید که «من سعدی آخر الزمانم»....
! نعوذ بالله. چرا مقدسات را به سخره گرفته اید؟ شیخ هفتصد سال است شما مرده اید؟!
سعدی: اولاً قاضیا مرد نکو نام نمیرد هرگز! ثانیاً این بیت طبق قول آقای فروغی در نسخ معتبر قدیمه نیست. مثل بقیه رساله هایی که با نام ما جعل کردهاند. یکی همین رسالۀ سؤالات صاحبدیوان کهنوشتهاند شمس الدین جوینی برای سعدی پانصد دینار فرستاده تا هزینۀ مرغانش کند. حتم دارم که همین دادگاه مرا به جرم کفتربازی در هفتصد سال پیش کیفر خواهد داد؟
قاضی: جناب شیخ! یکسره هی می گویید این رسائل و مجالس و هزلیات و الحاقیات و ... کار شما نیست، مگر میشود؟ اینها از سال 723 قمری در نسخه ها به نام شما ثبت شده ؟ شما همچنان منکر قضیه هستید؟
- قاضی به سلامت باد! در همین رساله سؤالات صاحبدیوان را تأمل کنید. آخر صاحب دیوان جوینی خود از اهل فضل بوده آیا مضحک نیست که مدیر دیوان خلافت بغداد، چنان سؤالهای سست و سخیفی از ما بپرسد؟ دیگر این که سبک شخصی من آن است که در گلستان پرداخته ام، طرزی بارز و اسلوبی فاخر، این کلمات سست که در این رسالهها می بینید کجا به طرز سعدی می ماند؟
خبرشدم که در زیر آفتاب داغ باغ سعدیه محاکمه شیخ مصلح الدین سعدی آغاز شده است. در چشم به هم زدنی خود را در آنجا یافتم. و رسیدم به اینجای جلسه که قاضی می پرسید:
قاضی: شما ادعا کرده اید که «من سعدی آخر الزمانم»*بسیار خب! هزلیات را چه می گویید آنها که عین سبک شماست. در مقدمۀ هزلیات نوشتهاید که یکی از شاهزادگان شما را با تهدید به قتل وادار به تألیف رسالهای مانند کارهای سوزنی کرده است؟ آیا فکر نمی کنید هفتصد سال است موجب تشویش اذهان عمومی دربارۀ شاهزادگان شده اید؟ مجالس هزل آن قدر مستهجن است که آقای علی بن احمد بیستون هنگام گردآروی کلیات شما مجبور شد آنها را ببرد به آخر کلیات و آقای فروغی که آلان جزو شاهدان پرونده، اینجا حاضر هستند از چاپ آن مستهجنات خودداری کردند. آیا اینها اشاعۀ فساد نیست؟
- قاضی شهرِ عاشقان به سلامت باد! اولاً بر اساس کدام نسخۀ خطی، مجالس هزل را به بنده منسوب میدارید؟ ثانیاً هزلیات و مضاحک و خبیثات در شکلها و طرزهای مختلف به نام من است. ثالثاً طرز این رسائل کجا و سبک خواجه سوزنی کجا؟ بفرستید نسخه کلیات سعدی را از تاجیکستان بیاورند که احتمالا در زمان حیات من و قبل از علی بیستون کتابت شده، درآ ن نسخه هزلیات نیست و این تنظیم کلیاتی که بیستون کرده در آن نیست. از علی بیستون که حی است و حاضر بپرسید: اگر پیش از وی کلیات ما را کسانی تنظیم کرده اند، آنها آن رسائل را در کجا یافته اند؟ چرا بیستون نام آن تدوینگر کلیات را پنهان کرده؟ به چه استنادی این مجالس هزل را به نام ما کردهست؟
* قاضی شباهت این متنهای مستهجن با بخشهایی از باب پنجم گلستان گواه است که کار خود شماست؟ عشق شما به آن پسر نحوی در گلستان و غزلهای مذکر مثل «ای پسر دلربا وی قمر دلپذیر ....» و یا حکایت صاحب نظر پارسا در بوستان که خودش عیناً یک اعتراف است:«یکی را چو من دل به دست کسی/ گرو بود و میبرد خواری بسی» و آن ماجرای ... لا اله الا الله ... آقای دکتر شمیسا در کتاب شاهد بازی 20 صفحه در بارۀ شما نوشته همه مستند از بوستان غزلیات و گلستان! در غزلیات فتوای نظربازی داده اید. باز هم انکار می کنید؟
سعدی: غالب آن سخنان واقعه است در لباس استعارت. گیرم که گفته باشم، مگر نه از باب وصف العیش تواند بود؟ آیا وصف چیزی، عین اقدام به آن است و حکم اعتراف دارد!؟ [ و با لبخند گفت] اگر کیفری بر آن سخنان مقرر است باید که نیمه حساب شود: چرا که «وصف العیش نصف العیش». ما عین عیش نبرده ایم،
از اینها که بگذریم در جایی مستقیماً به ارباب عمائم اهانت کرده اید و گفته اید: عروسان مقنع بی شمارند / بدست آور عروسان معـ ...
سعدی: شما همچنان از نسخههای نامعتبر و منسوب سند آوردهاید. تمام اینها کذب است و افترا.
قاضی لحظه لحظه داشت عصبانی تر میشد:
آقای سعدییی! عزیز من شما مدح مغولان و ارباب قدرت گفته اید، مشاور سیاسی انکیانو و مستشار کارگزاران مغول بوده اید، جای دیگر صوفیگری کرده اید و مجلس گویی و موعظه گری! غزلهای پر معنای عرفانی سروده اید مثل «سلسله موی دوست حلقۀ دام بلاست»؛ اللهیات و اخلاقیات را چنان شیرین به رشتۀ نظم و حکایت کشیده اید که بعد چند قرن هنوز می خواندند؛نظربازی را ترویج کردید و در مضامین هموسکسه شعر گفتهاید. آخر شاعر حسابی ....
فریاد زنان کلاه قاضی اش را محکم روی میز قضاوت کوبید و های های شروع کرد به گریه!
سعدی: قاضی چرا بگرید؟
که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را گریه و سوز باری چراست؟
سعدی آزادهای است افتاده، سخنش از سوز سینه است. شاعری است صادق؛ نه ریاکاری فاسق؛ آیینه خصلتی که کرده و ناکردۀ خویش را در سخن آورده و باکیش نیست. نه زناری زیر خرقه بسته و نه صراحی پنهان کشیده! باری سعدی یک شاهد قاطع دارد و او «سفینۀ حکمیات و نظم و نثر لطیف» است که برای شمس الدین صاحبدیوان فرستاده ام. آنچه قطعاً از من است درآ ن سفینه است از حضرت صاحبدیوان بخواهید آن سفینه را بیاورد.
قاضی شهر عاشقان باید
که به یک شاهد اختصار کند
قاضی اشکهایش را با گوشه آستینش پاک کرد و گفت: به خدا درمانده شدیم! حالا که چنین است بسیار خوب! جلسۀ بعدی دادگاه با حضور صاحبدیوان شهید شمس الدین جوینی و نسخۀ «سفینۀ حکمیات و نظم و نثر لطیف» جناب شیخ سعدی برگزار خواهد شد. مراتب متعاقباً از طریق رسانههای عمومی به اطلاع عموم میرسد. پایان جلسۀ دادگاه اعلام میشود.
جلسۀ دادگاه که پایان یافت جمعیت دور سعدی را گرفتند. یکی گفت چرا مأموران مانع گفتگوی متهم با خبرنگارها نمی شوند؟ مأموری گفت اینجا برزخ است و خبری از اینجا به جهان نمیرسد. من کنارتر ایستادم. چند حوریه در لباسهای رنگارنگ که میگویند از بهشت آمده اند برای شرکت در محکمه و تماشای برزخ ادبیات، دور سعدی را گرفتند و شرح غزلیات حافظ خطیب رهبر را آورده اند تا شیخ بر آن امضای یادگاری بیندازد. آن که سروقد موزون قامت بود و بدجوری چشم سعدی را گرفته بود با لحنی پر از ناز و عشوه گفت:
استاد! به قول شما شیرازیا ما داریم میریم گلگشت. افتخار می دین با هم قدمی بزنیم و گپی داشته باشیم؟ به قول خودتون:
خوبان نباید که به صحرا بروند که انصاف نیست بدون ما بروند.
سعدی خندید و گفت: نازنینِ ختایی، هم در وزن شعر خطا کردی و هم مصاریع را جابجا کردی. اگر غزل مرا می خوانی من چنین گفتهام:
نشاید که خوبان به صحرا روند همه کس شناسند و هر جا روند
حلال است رفتن به صحرا و لیک نه انصاف باشد که بی ما روند
دخترم! از لهجه ات بر میآید که لیسانسیۀ دانشکدة ادبیات شمیرانات طهران باشی؟
حوریه گفت: إه! چی جوری فهمیدین؟ آره من ارشدمو اونجا گرفتم. پایاننامهم رو روی شما کار کردم با استاد منوچهری.
سعدی گفت: عجب! روی من کار چگونه کرده ای؟!
- منظورم روی غزلاتونه.
سعدی گفت: زهی سعادتی که غزلهای من دارند!
حوریه: وای خواهش میکنم استاد! کاش قبل ازا ین که ببرمش زیر چاپ شما رومی دیدم و یه مقدمه واسش مینوشتین. حتما این بیت رو رو جلدش می زنم. حالا افتخار نمی دین گشتی بزنیم؟
سعدی گفت نمی توانم جانم:
گفتم که به گوشهای چو سنگی بنشینم و روی دل به دیـــــوار
دانــــم کــــه میــــسرم نگــــردد تو سنـــگ درآوری به گفتــــار
سعدی نرود به سختی از پیش با قیـــــد کجـــا رود گــــرفتـــار
سعدی در تمام این مدت زیرکانه مرا می پایید دختران را امضایی داد و وداع گفت و چون رفتند مرا پیش خواند و گفت:
جوان! چشمانت می گویند لا، ابروت می گوید نعم! از کجا آمده ای و با این چشمهای پر پرسش چه می جویی؟
عرض ادب استاد! من از دنیا آمده ام و در محکمه حضور داشتم.
آی دنیا! دنیا!! خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیخته است! خب محکمه را چگونه دیدی؟
حق باشماست ولی آثار شما گیج کننده اند؟ من شمرده ام 33 کتاب و رساله و مجلس و منظومه به نام شما ثبت شده ولی هنوز معلوم نیست کدام از شماست؟ از زمان فروغی هفتاد سال است آنها بارها و بارها چاپ شده و میشود. درست است که خیلی از آنها را به نام شما ساخته اند اما چرا به نام شما؟ چرا این اتفاق برای همشهری شما نیفتاده؟
ما ایرانیان را عادتی دیرین است که به اندرونی دیگران سرک بکشیم. آه چه جورها که میکشم از تذکره نویس، از کاتب، از شارح، از مصحح نسخه، از مورخ ادبی، از خواننده، از یاقوت مستعصمی خطاط مشهور بغداد که گلستان را تحریر کرده. از مرحوم دکتر یوسفی که آثارم را دستکاری کرده تا نوشته هایم را با زندگینامه ام جفت و جور کند. و آه از این محکمه و قاضی اش که او نیز از آثار من زندگینامه می جوید! گلستان و بوستان و غزلیات ادبیات است نه زندگینامه! شعر است که اکذبش احسن اوست.
اگر قصد زندگینامه داشتم که دستانم بسته نبود! من نه به هند رفته ام! نه در عهد ناصر در بیت الحرام بودهام، نه غلامی بر در سرای اغلتمش دیدهام؟ طفلان نیز دانند که ملاقات سعدی با سهروردی و عبدالقادر جیلی ممکن نیست. عالم قصه، عالم محاکات است نه جهان واقع. اگر این گونه کارها بدعت شود زین پس هر چه نویسنده است همه را به قاضی میبرند.
بعضیها شما را ماکیاولیست لقب داده اند. این صفت با حرفهای قاضی همخوانی دارد که شما به اقتضای وقت و حال و کار سخن گفته اید درست می گویم!؟
روزگار درگذر است و ابنای ملت ما هر روز دل به «ایسم» تازهای می بندند و ما را هم به «ایست»های نوتری متصف می سازند. مرحوم تقی رفعت غفره الله فریادها برآورد که سعدی کلاسیسیست است و آنتی مدرنیست. چپها ماتریالیست گفتندم. و آن کاتب مدخل سعدی نوشت در انسیکلوپدیا آو ایزلام که ماکیاولیست است. گویا بر همه گونه باوری بوده ام از ترنسندتالیست و بیهویوریست و مورالیست و دترمینیست تا رئالیست و کپیتالیست و فاشیست و ... امروز آنان همه رفتگانند و مرا میبرند تا پسامدرنیست کنندم.
گفته بودی همه زرقند و فسوسند و فریب سعدی این نیست و لیکن چو توفرمایی، هست.
اما پسرم! قاضی از این برچسبها که گفتی چیزی نمیداند که اگر بداند، تا صبح قیامت مرا در محکمه مینشاند.
سؤال بسیار دارم اما شیخ خسته است و باید به آرامگاهش برگردد. خدا حافظی میکنم . و همچنان که میرود میگوید:
وقتی به دنیا برگشتی به بانکی مون بگو شعر مرا از سر در ورودی سازمان بعضی ملل بردارد. چون سرتیتر چکیدۀ خبرهای قرن بیست و یک این است که
بنی آدم اعدای یکدیگرند برای دلاری سری میبرند...
صدا دور می شود و من در عجب مانده ام که آیا شیخ ماهواره دارد که چنین بروز است؟!