مادربزرگم، دوستت دارم را روی دار قالی گره می زد... مادرم، دوستت دارم را رج به رج ، شال گردن میبافت... من اما دوستت دارم را نقاشی میکِشم... آخر می دانی ؛ باید آن یک نفر بلد باشد ، دوستت دارم گفتن تو را از روی ترنجها بخواند... از شال گردن خاکستری که قلبت را گرم میکند بشنود... از تمام رنگهایی که به یاد او تنِ بوم را در آغوش گرفته ، ببیرنه حرف زدن را که همه بلدند...
سایه ها، زیر درختان، در غروب سبز می گریند. شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر، و آسمان، چون من، غبار آلود دلگیری. باد، بوی خاکِ بارانخورده می آرد. سبزه ها در راهگذار شب پریشانند. آه، اکنون بر کدامین دشت می بارد؟ باغ، حسرتناکِ بارانی ست، چون دل من در هوای گریه سیری
هوشنگ_ابتهاج
1
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
خسته از تنهاییم ، من را به همره میبری ؟
شاعری هستم شکسته ، مونس من دفترم
دفترم را میفروشم ، شعرهایم میخری ؟
گاه گاهی گریه کردم ، در میان شعرها
اشکهایم میفروشم ، آب دیده میخری ؟
کاسه صبرم شده لبریز ، از نامردمی
صبر هم من میفروشم ، تو آیا میخری؟
زخم خنجر یادگاری ، داده است دوست
یادگاری میفروشم ، زخم خنجر میخری ؟
من ندارم هیچ در دست ، کلبه ای ویرانه ام
راستی هرگز نگفتی ، دست خالی میخری ؟
بیکسم ، تنها رفیق من شده این خاطرات
خاطراتم میفروشم ، تو گذشته میخری ؟
میشود من را به مهمانی بری بر آسمان؟
زندگانی میفروشم ، عمر باقی میخری ؟
اگر چه نیست وصالی...
ولی خوشم به خیالت
alone girl: اگر چه نیست وصالی... ولی خوشم به خیالت
مردانگی میخواهد
ماندن به پای کسی که
مدام تو را پس می زند...
عزت یوسف اگر ورد زبان همه شد
قیمتی داشت که بیچاره زلیخاپرداخت
پای احساست اگر بر سنگ خورد...
یا اگر یک روز دستان تو هم
گرمی دست کسی را در میان خود ندید...
وندر آن هنگام تلخ
که فضای سینه ات جز آه آتشناک
چیزی را نمی داد گذر...
یادی از این دلداده افسرده کن
بعد از من اگر زین کوچه ها
قلب تنهایی گذشت...
در نگاه او اگر برق نیاز
بر دو پایش پینه بود...
یادی از این خسته ی دلمرده کن
روزگاری بعد از این شاخه خشکی اگر دیدی به باغ...
بلبل افسرده ای دیدی به شاخ...
یادی از این شاعر پژمرده کن
گر شبی تنها شدی در خلوتی...
یافتی از بهر گریه مهلتی...
لیک اشکی گونه ات را تر نکرد...
درد خود را با خدا گفتی ولی باور نکرد...
روزگاری بعد از این
گر تو هم عاشق شدی...
یادی از این عاشق دلخسته کن
بدون مشورت با من، خودش تصمیم میگیرد!
من از روز تولد تا کنون از بس که دلتنگم
همیشه روز میلادم، دل تقویم میگیرد!
چرا حس میکنم در جای دوری که نمیدانم
یکی هر شب برایم مجلس ترحیم میگیرد!
مرا اینقدر در محدودیت نگذار! می میرم!
که قلب کشوری در موقع تحریم، میگیرد!
نگو در یک زمان خاص باید منتظر باشم!
دل ِ ساعت اگر زنگ اش شود تنظیم میگیرد!
به آرامی مرا توجیه کن گر ساده دل هستم
که قلب ساده گاه از شدت تفهیم، میگیرد!
همه در موقع تصمیمگیری در پی عقل اند
برای من ولی تنها دلم تصمیم میگیرد !
هر دلی را روزگاری عشق ویران میکند
ناگهان میآید و در سینه میلرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان میکند
با من از این هم دلت بیاعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان میکند؟
مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرتکِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان میکند
اشک میفهمد غم افتادهای مثل مرا
چشم تو از این خیانتها فراوان میکند
عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
درد بیدرمانشان را مرگ درمان میکند.
خاطرات خوب را در گلدان کاشت!
و روی میزی جلوی چشممان گذاشت
تا گل کند...
و عطرش بپیچد در لحظه ها...
قدر بدانیم باهم بودن را........
یه روز حکم میکنی
یه روز التماس...
حواست به روزی که حکم میکنی باشه...
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
روی دار قالی گره می زد...
مادرم، دوستت دارم را
رج به رج ، شال گردن میبافت...
من اما دوستت دارم را نقاشی میکِشم...
آخر می دانی ؛
باید آن یک نفر بلد باشد ،
دوستت دارم گفتن تو را
از روی ترنجها بخواند...
از شال گردن خاکستری که
قلبت را گرم میکند بشنود...
از تمام رنگهایی که به یاد او
تنِ بوم را در آغوش گرفته ، ببیرنه حرف زدن را که همه بلدند...
زیر درختان، در غروب سبز می گریند.
شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر،
و آسمان،
چون من، غبار آلود دلگیری.
باد، بوی خاکِ بارانخورده می آرد.
سبزه ها در راهگذار شب پریشانند.
آه، اکنون بر کدامین دشت می بارد؟
باغ، حسرتناکِ بارانی ست،
چون دل من
در هوای گریه سیری
هوشنگ_ابتهاج