لطفا جاوا اسکریپت را فعال نمایید
حضورت ترانه گرمی است .. که تنم فریاد سرودنش را بر می آورده در اوج پائین تر کوک ساز و اوج بلندصدا ... دستگاه همایون ... شاعر وجودم و تنم تماشاچی اجرا ... فریاد میزند ... فریاد !!!! ره گم کرده به مسیری طولانی و چشمانم نقش خط مقطع جاده ها را در نگاهم به ورق های سفید کاغذ دوخته گوئی کاغذ جاده ایست بس دور و دراز ... دست به قلم میبرم تا سیر شوم از گرسنگی نوشتنم ، و سطرها را نیز سیراب کنم از خطوط بی امتداد نوشته هایم . تنهائی من و قلم و کاغذ در نبود وجودت ثانیه به ثانیه قلمم که نحیف و نحیف تر می شود از نوشتن تو و تو ، گوئی قلمم خود می داند که مرگش حتمی است . اما هراسی از آن ندارد .. چون او نیز در لمس شدن به دست دستانم حس تو را حس کرده ... چون می داند برای تو می نویسم ... راستی سالهاست قلم می داند که عشق از ندیدن است چون درس بزرگترهایش به او این بوده که سعی کند رفیق دست عاشق نشود .... اری ره به تو دارم که عاشقانه می گویم دوستت دارم و جانم را چون همان قلم به بهانه ها تقدیم و جودت خواهم کرد ..... ای کاش پشت در بودم وقتی تنت نوازش گرم آب رالمس میکرد و تو وضو می گرفتی ... می ایستادم و پیراهنم را برای خشک کردن حضور آب بر جان عزیزت به تو میدادم که تنت بوی تنم را بگیرد و آن هنگام که نیایشت را میدیدم ... نظاره گر خلوتت با معبودت بودم .... بودنت آرامم می کند سالهاست نیاز گوئی این آرامشم ..... حتی اگر فاصله ات از دریای تو تا کوه من باشد اما دل که فاصله ها را نمی شناسد و خدا زمان را ...... دوستت دارم تا بیکران دریای همسایه ات دختر بارانی و استواری کوه کنارم .... مرد کولاکت