
در زیر درختی سبز از رنگ آرزو به رقص مضحک برگها میخندیدم...
آرام تره های چمن را نوازش میدادم و پا به جوی پاکی ها می نهادم ،
که صاعقه نگاهی درخت دل را ویران کرد و دوباره قصری از عشق ساخت.
نگاهی برنده تر از نسیم سحرگاهی که قلب گلبرگها را یکی یکی پاره می کرد...
به دنبال نگاهش دویدم...
رو به سوی پنجره خاطره ها کردم و آخرین کورسوی امید را دیدم...
آری ... او را در پشت خروارها خاطره خاک خورده دیدم.
دیدم که چه معصومانه حرف میزد...
شاید در دل آرزو داشت که قلبم برای او باشد.
شاید در دل به خود وعده داده بود که امروز حتما به من میگوید که قلبم
برای توست ، یا میگوید که من هم منتظر چشمان تو می مانم . . .
اما من همه را می خواستم...همه را....
اما ای افسوس ...افسوس از این زبان که به وقت کینه میخروشد و به وقت
عشق همیشه گوشه دهان آرام میگیرد...
کاش زبان مانند دل آشکارا میگفت که دوستش دارم....بدون ترس از جوابش...
امروز که صدایش روشنیدم .هنوز متانت را از یاد نبرده بود ، هنوز چشمهای زیبایش
عاشقانه به من مینگریست وبامن حرف میزد........
صاعقه نگاهش دل را آتش زد و رفت و ما را با این همه ای کاشها تنها گداشت.
باز نهالی رو به روییدن گرفت و باز رقص برگهایش مضحک بود و باز
چمنهای محبت به نوازش احتیاج داشتند و باز جویی از توهم پاهای ما را
شست و باز نگاهی خانه دل ما را آتش زد . . .
«« امیدوارم دلهای پر مهرتون همیشه بهاری باشه و همیشه در خانه
دلای تک تک شما ، عشق ، محبت ، صفا ، و بردباری جاری باشه »»
