
زندگی مسیر بی پایانی است که هر مسافری در قسمتی از راه وارد این مسیر میشود، مدتی راه میپیماید و سرانجام از آن خارج میشود. قرنهاست که مسافران بیشمار، این راه را پیموده اند. از برخی نامی مانده یا پیامی یا نشانهای، و از برخی دیگر هیچ چیز به جا نمانده، حتی رد پایی... آنهایی که از خود نشانهای به جاگذاشتهاند، آنچه را که در طول مسیر زندگی آموخته و اندوخته بودهاند ثبت کردهاند تا برای نوآمدگان هم مفید باشد. این اندوخته ها گاهی بسیار ارزشمند و مفید است به طوریکه زمان را در هم میشکند و همیشگی میشود. این پیامها در هر زمانی مفید خواهد بود. از این نمونه پیامها میتوان به شعرهای فراوان شاعران، پیامهای اخلاقی و پندآموز و توصیه های حکیمانه اشاره کرد.

اما وقتی به ثمر مینشیند،سخنان من....... حس میکنید تازه متولد شده اید و مفهوم اساسی زندگی را درک کرده اید. همه حرفهایی که در نوشته های من هم میبینید با آن مفاهیم مشترک است چرا که معنا یکی است و لفظ متفاوت است. برای درک معنا باید کمی صبور بود حتی شاید به اندازه چند سال.
میگویند وقتی بذر گیاد بامبو را میکارند، تا پنج سال این بذر در خاک میماند و جوانه نمیزند اما پرورشدهنده بامبو بدون ناامیدی، در این مدت طولانی به آن آب میدهد و از خاک و محیط مراقبت میکند تا اینکه بالاخره یکروز این بامبو جوانه میزند و به طور حیرت آوری در عرض سه ماه، نه متر رشد میکند. این جوانه، در حقیقت جوانه امید باغبان است.
***********
چونکه سرکه سرکگی افزون کند
پس شکر را لایق افزونی بود
قهر، سرکه، لطف همچون انگبین
کاین دو باشد لطف هر اسکنگبین
انگبین گر پای کم آرد ز خل
آید آن اسکنگبین اندر خلل

زندگی مثل شربت اسکنجبین است. سرکه و عسل به اندازهای کاملا متناسب با هم ترکیب میشوند تا شربتی خوشطعم و گوارا درست شود. اگر به ناگاه سرکه که همان غمها، دشواریها و رنجهاست، زیاد شود، میبایست انگبین (عسل) را که همان امید، پشتکار و شادی است، زیاد کرد تا طعم سکنجبین گوارا بماند. اگر هربار که سرکه زیاد میشود، از عسل غافل شویم، شربت زندگی بدمزه و ناخوشایند خواهد شد. میبینید چه معنی عمیقی دارد؟ مولانا نمیگوید: وقتی سرکه زیاد شد با آن بجنگید، آن را از بین ببرید یا حتی آن را انکار کنید. تنها عسل یا شکر را زیاد کنید همه چیز درست میشود. در مورد تاریکی هم گفتهاند که تاریکی در اصل فقدان نور است. از خود هویتی ندارد. برای از بین بردن تاریکی نیازی نیست با آن مبارزه کنید. فقط کافی است شمعی بیفروزید.
دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم
چندانکه سیلی میزنی آن مینیفتد از سرم
زندگی تاج زیبای آرامش و قرار را بر سر ما گذاشته و او میگوید این تاج بر سر من آنقدر محکم است، که هرقدر سیلی بخورم باز هم نمیافتد. تاجی که بر سر ماست چقدر دوام دارد؟ هر سیلی زمانه، هر اندوهی، هر شکستی، تاج ما را از سرمان پایین میاندازد و باید دوباره تلاش کنیم آن را برداریم. بودن در لحظه و بهره مندی از حضور، آن تاج باارزشی است که هیچوقت از سرمان نمیافتد.
در این مورد بسیار میتوان سخن گفت و چیزی نوشت. من این دو نمونه را به عنوان شاهد نقل کردم.
