
گاهی چقدرررررر طاقت فرساست ......
لحظه ای که " جام زهری " می دهد و می گوید : بنوش ....
و تو حتی نمی پرسی ، چرا من ؟؟؟
و دعایی برای تغییر این هدیه ی تلخ ، بر لبانت نمی آوری ....
چون ، لذت قربت تسلیم رو چشیده ای ....
با هیچ لذتی قابل قیاس نیست ....
ولی حسی غریب را باید تجربه کنی ....
حسی ناشناخته ....
مثل اینکه وادارت کنند از یک پرتگاه خودت رو به دره ای
مخوف پرت کنی ...

یا بهت بگن که می خوان از پشت هل ات بدن .....
و تو می ترسی از نا شناخته ها ....
ترسی فرای توان تحملت .....
در یک لحظه افکار بر تو هجوم میارن ....
بیقرارت می کنن .....
آشفته می شی .....
به دو راهی می رسی .....
یک طرف پر از ترس و نگرانی و ابزارهایی برای توسل !!!
.....
مثل دعا و تمنا از غیر برای رهایی .....
یک طرف تسلیم ... هر چه باداباد .... غوطه ور شدن در
ناشناخته ها....

در یک طرف ابهتی کاذب که ذهن بر انسانها ، درست کرده
و فکر می کنند
که همه کاره اند !!!
تا می پرسی : که هستی ؟ ثروت و مدرک و مقام و
داشته ها به رخ ها
کشیده می شوند !!!
در طرفی دیگر ، با چشم دل می بینی انسانها را که "
غبارهای مهلت داده
شده ای در زمان و مکان " ، بیش نیستند ، در بی نهایت
هستی ....

می گویی آماده ام برای هر چه می خواهد بشود....
اونقدر تحت فشار قرارت می ده که بخوای چنگ به دست
آویزی بزنی ......
گاهی طاقت میاری و خرسند هستی ، از این توان تحمل ....
گاهی اشکهای عجزت جاری می شن .....
اما دل ات نمی خواد دم بربیاری ....
حالا شده قصه لج و لجبازی !!!!
آزمونت ، سخت تر می شه ....
هر چه بیشتر بتوانی صبر کنی ، ظاهرا ، تاوانش را بیشتر
باید بدهی ....

تا جاییکه ناله و زاری کنی که طاقتم طاق شد .....
رهایم کن ....
و در آزمون می بازی .....
دقیقا ، " تسلیم " رو به این سختی درک کرده ام ....
که هر چه بادا بادی که می گویی ، حکم بریدن از هر چه
غیر اوست ....
از هر چه دست آویز است باید دست بکشی .....
و اینک این منم " جام شوکران " در دستهایم .....
و خواهم نوشید ......
شرم ام میاد از بی نهایت شهدی که برام نوشانده .....

جای هیچ گله ای نیست ....
مرحله به مرحله ی آزمون را خواهم رفت ....
آیا خواهم توانست ؟
این آزمون خیلی سخته ......
صبرم بده ، ای که از نهایت توان ما باخبری .....
........
