دلم گم میشود در پشت گلشنهای تنهائی
دگر پروانه هم در این سر دیوار غمها نیست
به روز زندگی.گاهی ،روم درخود به حیرت ها
که گویا زندگی دیگر ، فقط تکرار غمباری ست
نشآید دل همی بندی ، به فردای دگر ... اما
خدا داندکه روز وشب، به دل، دردخودآزاری ست
دویدن های بیهوده ، شکستنهای بی معنا
نشستنها به غمناکی ...همه از زندگی عاری ست
هرآن را بنگرم، بینم،به تعجیلی همه در راه
گذار زندگی دیگر ،پر از رنج وگرفتاری ست
نمیدانم خداوندا چه میخواهم ز دنیایت
عبور لحظه های من ، عبور درد دلگیری ست
دگر حتی نمی پرسم چه خواهد شد دگر فردا
شنیدم دیگران گفتند: که دلگیر از سر سیری ست
بهشت من اگر این است، خداوندا، خوشا دوزخ
چو قلبم آتشی دارد! شرارش هم بسی ساری ست
اگر میسوزم از دردی ، دلیلش این من ِ من نیست
تب اندوه دنیایم درون سینه ام جاری ست