درمن سکوتی تازه می روید

وانگه تورا می بینم ای آوای خاموشم
پُرمی شوم ازابروباد وماه وازخورشید
هردم جهان می سازدآنک مست ومدهوشم
حالی دگر دارم ، همه شوراست ووجدوشوق
تابیکران پرمی کشم همچون کبوتــرها
اینجا هیاهو جزفریبی نیست
آنجا سکوتی نو دمادم می رسد مارا

حالی دگردارم ، همه آرامش وشوراست
تابیکران دنبا بود ، آری ، به کام مـــن
مستغنی ام ، خاک است پیشم هرچه سیم وزر
ازآنچــه می بینم ، شوم گاهی همه الکن
تا کی سخن باید ، زابروباد وباران گفت ؟
گل بود وباران بود ، باید بلکه خود جاری
خواب است و افسون می فریبد هرکــه را لیکن
روشن نماید عالمی را هرکسی اما به بیداری

درتوشکوه دیگری چون آب وآتش هست
از دام وهم خویشتن باید رهاگردی
ازجنس دیگرهست ذات بی ریای تو ،
سازی چو کشف خویشتن ، آنگه خداگردی
...........................
