خدایم، مهربانم که از تو کسی مهربان تر نیست و شاید جز
تو دیگر مهربانی نیست..

من می خواستم و می خواهم که این دیدگان حقیرم جز خوبی
شان را نبیند.. اما الهه ی غیر قابل وصف من، من.. من.. نمی
گویم چون تو خود بهتر از من آشنایی با احوال من، با حس من، با
خواست هایم..
ای برتر از همه ی برترین ها، دلم می خواهد گاهی فراموش کار
ترین آدم دنیا شوم، به ثانیه و کمتر از ثانیه ای فراموش شود و
بگذرد، این دقایق سخت می گذرند، دقایق کلنجار حسِ بیرون و
درونم..
ای زیباترینی که هست و دیده ام، به کمتر از ثانیه ای بدل کن،
این فراموشی های گه گاهم را، می خواهم بگویند هر روز
فراموش کارتر از دیروزی.. کمتر از ثانیه ای، کمتر از گذر فکری،
کمتر از حسی دوست نداشتنی..
شاید که این تاوان بد بودن ها و بدی هایی ست که هر روز از دل
و ذهنم می چکد..

اما ای صابر ترین به گناهانم، تو خود می دانی من خواسته ام که
خوب.. خواسته ام که بد نباشم..
زبان و این سر انگشتانِ احساسم، واژه ای نمی یابند برای بیان،
بیانِ این غفلت های از سر آگاهیم..
اما تو خود می دانی که این بدی هایم هیچ گاه دلیل خوب ندیدن
هایم نشد؛ خدایم، آیا شد؟؟؟ ... من همیشه خواستم..
من.. منِ بد از تو می خواهم، همین بدترینت.. مرا فراموشی
کمتر از ثانیه ای...
بگذار فقط من بد باشم به دیده ی خود، بگذار بدترین باشم..
بگذار این دیدگانم جز خوبی و خوب بودن از جز خود ها، نبینند..
من که رنگ سکوت نبودم، رنگ سکوتم کردند... وقتی مدام باید
نگران باشی که محبت هایت کسی را نیازارد، وقتی مدام باید
دلت، شور سوء برداشت هایشان را بخورد، سکوت برایت ارجح تر
می شود..
محبت می کنی و در جوابش... ، کاش تنها بی پاسخ می ماندی،
اما. . . محبتت را با بی مهری، حتی با بدی در حقت پاسخ می
گویند..

ای روزگار! که چه کردی با این ها، با این آدمیان، با رنگ و بوی
ناب آدمی شان... چه کردی؟؟ حس ناب یک انسان را با چه فریبی
و به چه قیمتی ازشان خریدی؟؟... خریدن که نه..! به حیله از
چنگ شان درآوردن..
یاد "روباه و زاغ" قصه ها را در خاطرم زنده کردی، شاید یک
مثال عینی..!! مرا بردی به سال ها دور، به کتاب های درسی گم
گشته لابلای خاطراتم.. الحق که تو از آن روباه هم، روباه صفت
تری..!!
چه کردی که امروز، تنها آواها و حرکات خوش خود را می بینند و
تنها بد بودن سایرین را... کاش، کاش در همین هم، واقع بین
بودند، تو حتی عادت شان دادی به اغراق در خوبی های خود و
بدی های غیر خود...
از تو دل گیرم، دل گیر.. این روح من که زخم می خورد، تو را
چگونه توان پاسخ گفتنت است؟؟؟ .. زخم های خودش، بسش
نیست؟؟
زخم می خورد چون تو از یادشان بردی، از یادشان بردی که روزی
ناب و خالص بودند، ناب و خالصِ آدم، سرشار از انسانیت، بی هیچ
رنگ و لعابی..
در خاطرشان، چیزی به نام "محبت" را، سوزاندی و حتی
خاکسترش را هم، برایشان بجای نگذاشتی.. نه تنها "محبت و
محبت کردن" که حتی "قابلیت درک محبت" را هم . . .
این ها را از خاطرشان بردی، آن چنان که از ازل "محبت" و تعابیر
آن، ناشناخته بوده و شاید که حتی مخلوق نگشته...!!
این ها را در دل شان سوزاندی و جایِ تا ریشه ها سوخته، نهال
"خوبی را به بدی پاسخ گفتن" و "کینه" را رویاندی...
ای تو را، دلیل گاهی سکوت هایم، چه می کنی و چرا؟؟؟ . .

آسمان می گرید، زمین سنگ صبورش شده است، آسمانیان می
گریند، در و دیوار شهر، همه می گریند، از فلک الافلاک تا قعر آن
زمین که هیچش جز او نمی داند، می گریند؛ از تلخی آدمیان، از
کم همتی شان، از غفلت های سهمگین شان، از این که اشرف
ترین همچون پست ترین ها می باید بود؛ شکم های یکدیگر را
می درند و چیزی جز خود را گرگ خطاب می کنند..
آسمان پیگیرانه تر می بارد، تا شاید بارش غوغایی اش زنگار
غفلت بزداید، تا شاید برخیزند، برخیزند و شاید در گوشه های
شهر، باران یادی از او برایشان باشد، او که این روزها غریب تر از
همه است...
آری، باران می بارد، سخت می بارد، یادت نرود که یادآری........
یک صبح که شهر چنان زیر هجوم قطرات باران بود، که شاید
اگر به خاطر زمین نبود، سقف آسمان فرو می ریخت..!
خدای من.......................................................
