
تانبینیم صاف وعریان ما «حضورخویشتن»
ره به وصل گل نداریم هیچگه دراین چمن
کار ما با خویش گشته همچنان دوزوکلک
می فریبیم ! ما به غفلت سالها بل خویشتن
می کنی حیرت بلی چون بشنوی این نکته را
«خودفریبی» کارماست ؟...آری ، به دام ننگ وعام
کس نمی بینددراین بازی عیار خویش را
می فریبدهرکسی خودرا همی ازخاص وعام

ترس وبیم است عامل این خودفریبی مان همه
می فریبیم خویشتن را ما ز« ترس و واهمه »
غربی و شرقی ویا دیندارو بی دین هرکجا
قرنها ما دشمن خویشیم نبینیم آن همه
هیچگه آیا شنیدی ؛ مکر ذهن خویش را ؟
یا به آن وجهی ندادی ، آنچه دیدی بی سخن
ذهن ما دایره ی مکروفریب است درعمل
وان نمی خواهیم ببینیم ، ما به عمق خویشتن

ذهن ؟ آری . می فریبد هرکسی را خود به جد
( اولیا ء زین مکر جستند همچو شهد )
ذهن ، جادویی ست نمی یابد به عمقش هرکسی
آن همه مکروفریب است خود به دام «خوب وبد»
ذهن چون گردد سبک ، بینی تو درخود ریشه ای
وان تمام «بود» توست بی مکرونیرنگ و گزند
ذهن ، آری می فریبد هرکه را در طول عمر
با فریب ما خوش است عمری همی این نوشخند
هرکسی از اصل خود پرسی چرا افتاده دور؟
چیست اصل ما ؟ زکف دادیم آن را بی حضور
ریشه را دادیم و ، دل بستیم به فرجامی تهی
نیست مارا حاصلی جز رنج و درد و ، گمرهی
ما به خاشاکی شدیم سرگرم و ، خود غافل از آن
با «توهم» سرخوشیم هریک زخوفی بی امان
آنچه برما می رود ، یعنی همه از «ترس» ماست
نیست جرات دریکی ، تا آنکه خود بیند عیان .
چشم را بگشا که تا بینی « تمام خویشتن »
ما به جزء خویشتن سرگرم جسمیم ، مرد وزن
نیست آرامش از آن مارا ، چو ازخود غافلیم
جنگ و خون را کرده رسم ما ، بلی این «گول زن »

« آدمی درعالم خاکی نمی آید به دست ؟»
یک «بدل» از خویش ساخته ، قرنها چون آدمی
هست انسان جلوه ای دیگر، که آن آرامش است
اصل خود را برده از یاد ، وان نمی فهمد دمی
آدمی ، خود هست مکانی بلکه « امن»
«امنیت» لیکن شده دراین جهان گم گشته اش
یک «خطایی» شکل می گیرد دراو
وان نیابد ، با تمام پشته اش
امنیت دراوست لیکن بی خبر

خود به بیرون در پی گم گشته است
تا که باشد این «خطا» میل بشر
تا ابد او ، هرکجا آشفته است .
گنج آسایش بود ذات بشر
در پی آن می دریم ما یکدگر
یک «گره» افتاده درکار همه
وانگردد ، سردهیم ما بیهده برخیروشر.
