
امروز یکشنبه چندم مهرماه درست ساعت 2/5 اتفاق تازه ای نخواهد افتاد....تنها دخترکانی از قبیله ای دور شادمانگی اندوه مرا برقص و پایکوبی برخاسته اند. این اتوبوس های هاج و واج حتی اگر واگن های یک قطار ابدی باشند ما را به ایستگاه زمان نخواهند رساند.....ما محکوم بودنیم اما من ...من می توانم سوت بزنم تمام قطار های دور دنیا را ....می توانم مژگانت را تا یک میلیون و یکصد و یازده هزار و یکصد و یازده قرار بشمارم و باز گردم تکرار کنم چوبخط های ریل راه آهن را تا بدانی ریز علی قصه تو در میان چرخ دنده های تاریخ عریان مانده است دستهایش از معاش آتش و آفتاب....

پاییز می آید ....باد کل می زند حنابندان برگ را و دختران گلاب و آیینه دف می کوبند نام زیبای تورا .مهربان دوست داشتنی خودم ، در هنگامه برگ ریز این خزان زرد دلم افتاده توست.... دوستت دارم با آنکه می دانم و نمی دانم چرا باید کسی را دوست داشته باشم که تنها سهم من ازاو دوری و دوری و دوری است. با اینهمه تنها به شوق پسین دلگشایی که از سمت دروازه فرا می رسی خودم را امید می دهم.

شما به من انگیزه نوشتن و سرودن می دهید. من می توانم به شوق شمایی که که در واژه ها پیدای تان کرده ام سال های سال بنویسم. می توانم به خیالی از شما خرسند باشم و با این شوق نا تمام ، خودم را خوشبخت ترین عالم بدانم .من شما را در زوایای ذهنم آنقدر بزرگ و زیبا و صبور آفریده ام که می توانم سال ها ، پیش شما بنشینم تنها نگاه تان کنم . لب بدوزم و بی واسطه ی هر چه واژه شما را سکوت کنم....نامتان را دوست دارم که فروغی در خلوت تنهای منید. من همیشه تنهایم و تنها ، عاشق است...تنها ، تنها می خواهد عاشق باشد .تنها ، تنها می خواهد تنها باشد....تنها ، تنها می خواهد تنها نباشد....و پروانه ها غزل های تا خورده تنهایی من اند که اینگونه بی پروا در شکاف دیوار انزوا ، چکه چکه آب می شوند.

دلم گرفته عزیز....دارم دیروزهای نامهربان خودم را مرور می کنم.... تمام هفته رفتم سر چهارسو.....درست یک کوچه بالاتر از خانه ی.... هی قدم زدم و هی انتظار کشیدم...هی انتظار کشیدم و تونیامدی......آخرش هم حسودهای حوالی که بخودشان نمی دیدند که من هم چند تومانی از عاشقی ام کاسب باشم.....ریختند و تمام هر چه داشتم..... مهربانم سعی نکن به من بفهمانی که پاهایم نمی لرزند....دستهایم نمی لرزند.... دوستهایم نمی لرزند..... چرا هی فکر می کنی دارم شعر می گویم....من دارم می میرم...من نفسم بند آمده است....من مثل کبوتر های امامزاده ابراهیم بغض کرده ام......من باید پیدایت کنم...من باید بروم آنطرف رود رود مادرم ....شاید توی شالیزار ، یا توی لباس مترسکی تنها ...یا توی خنده های دخترکی معصوم ...شاید مرا می بینی و به روی خود نمی آوری.....اما نه....تو بخوان ........
