
پرنده ی زخمی من، سال هاست که آوازهای زندانی ات را کلمه کرده ای... تو بوی ناب کلمه گرفته ای ... آری که در آغاز تو بودی و کلمه بود...خوشحالم که هنوزشالگردن آبیت را می پوشی و به هرزگی آدم های مدرن می خندی... خوشحالم که اجازه نداده ای مثل هزاران ایرانی دیگر، بوی قورمه سبزی تو را احاطه کند.....اجازه نداده ای ازپهلوی چپ مردی زاده شوی که از اسلام فقط چهار زن صیغه ایش را می داند.....اکنون در دنیایی که بی شباهت به دنیای آواره من نیست آخرین آواز های غریبانه خود را سر می دهی. تو شیرین می نویسی اما تلخ ناله می کنی....درد تو ، درد همیشه من است... درد من ، دنباله ی درد های تو

چند روزی است از فکر ضیاءگل خاطره شما بیرون نمی آیم....ضیاءگل قصه شما با سبزه ناز نوشته های من شاید یکی باشند......در چشم های هر دویشان می شود تاریخ محتوم ملتی آواره را خواند و گریست:
ضیاء گل بر تخت بیمارستان پارس یا هر دوزخ دیگر کدام درد نا تمام را با تکه تکه های تنش دارد خراج میدهد که اینچنین آرام در چشم های خیس مادر بغض کرده است.....حالا شاید دستفروش های دور گرد خلخال هایش را به حراج گذاشته باشند....شاید روسری گلدارش را باد های کولی بر گل های صورتی گزبنی داغ دخیل بسته باشند....شاید با تکه های جامه نارنجی اش ، نیروهای پاسدار صلح ، گرد خاک افغان را از چکمه هایشان می زدایند.....شاید هنوز در گوشه ای از این خیابان های شلوغ، چشم های منتظرش همچنان رد اسب و سواری را می پاید که از چراغ قرمزهای میدان شوش بگذرد و برای لبهای براماسیده اش چند شاخه کابل بیاورد .

سبزه بناز می آیه
محرم راز می آیه
این را از گلوی گر گرفته ای غدیر بارها شنیده بودم و از ناله های زنان مهاجر باج و پنجشیر که توی محله ما مثل یک وصله ی ناجور ، درخانه ای قدیمی زندگی می کنند و یکریز بچه هایی نو می زایند....بچه هایی بی شناسنامه ....بچه هایی زرد....بچه هایی که راه خانه را تا همیشه گم خواهند کرد....بچه های عطر تند واکس ..... بچه های بی دوچرخه.....بچه های بی همبازی کوچه ی بالاییووووووو.............

امشب ....درست ساعت ده اتفاق تازه ای نخواهد افتاد.....قطار ساعت ده طبق معمول از موازی چشمهایت خواهد گذشت و اگر در سراسیمگی سکوت و در انهدام لبخند هایی که برایت دست تکان می دهند صدای هلهله ای شنیدی بدان که اتفاق تازه ای نیفتاده است ....تنها دخترکانی از قبیله ای دور شادمانگی سرخ و نارنجی زخم های مرا به رقص و پایکوبی بر خاسته اند.....شادی غم غریبی است .... جانم ! غمی غریب و اندوهی ناگزیر که در همهمه همیانه و تازیانه ها شانه های متلاشی مرا به رقص و هلهله وامی دارد.....گوشواره های سبزه ناز را می فروشم به بهای هیچ...به تاوان شقاوت برادرانم تا فردا زمین در شبیخون تیره تریاک حالی بحالی نشود.... چشمهایم را می بارم بر زخمهای کهنه مزار شریف تا سلام هایم بی جواب نماند وقتی دخترکان روبنده و پولک در غریو باد ها نام بی ولولای مرا دف می کوبند :
قسم خوردم به دیدار عزیزت وای و دلبر......صبا مززار میرم......جون دلبر دیدن یار می رم
به اون چشمای سیای سرمه ریزت وای و دلبر...صبا مززار میرم...جون دلبر دیدن یار می رم
سر از سودای عشقت بر ندارم وای و دلبر....صبا مززار میرم......جون دلبر دیدن یار می رم
که تا خونم به دامانت بریزه وای و دلبر........صبا مززار میرم.....جون دلبر دیدن یار می رم
وای و لیلی........صبا مززار میرم.....جون لیلی دیدن یار می رم
وای و لیلی........صبا مززار میرم.....جون لیلی دیدن یار می رم
...........

مرا می رقصد کسی میان هیاهوی بادها بی که گوشه آرام قبایش بپاشد بر خرده ریزهای یکشنبه بازار....بی که آهوان آبستن آرام بگیرند در سرمه ریز چشمهاش.....این است همان مهتاب تلخی که یک روسری از حناسه ی بلدر چین به من نزدیک تر است.....من توی کدام "خواب ندیده" ام چشم های شرقی اش را گریسته ام....توی کدام میدان صبحگاه ....میان کدام چکمه های معلق
من تب دارم جان من....مرا ببر شهر ری...پیش بی بی شهربانو ....ببر پیش خودت....مرا ببر سمت کبوتر هایی که در حریق آوازهایت بغض کرده اند ... بی بی شهربانو...بی بی شهر بانوی عزیز....بی بی شهربانوی تنها....بی بی شهربانوی آن بالا بالاها...بی بی شهر بانوی پله های رو به آفتاب...بی بی شهر بانوی دخترکان دم بخت....بی بی شهر بانوی تهران تاریک...بی بی شهر بانوی افغانی ها پایین ...بی بی شهر بانوی زنان باج و پنجشیر....

..................................................................؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟