
شاهزاده دانای من!... دانای کل همه قصه های گل پریزاد! نیروانا را در کدام سمت و سوی جهان، در رود رود کدام مام آتش به جان در جستجو باشم؟ در من زنی شعله می کشد سال هاست. زنی که زاد و بومش را نمی دانم. رخ می پوشد ازعریانی چشم های من ....از برهنگی نگاه آفتاب...در خود من..... از نگاه سنگین رهگذران. صدای آواز مبهمی می وزد توی بی تابی جانم گاه و بیگاه. با صدای سی تاری که از بقعه ای متروک به گوش می رسد هر پسینگاه ، می رقصد سرمست... می پیچد همه گردباهای تبت را توی پیچ و تاب دامنش... سرانداز زیتونی اش را می ریزد توی هوای دم گرفته جنگل... عطر نارگیل می وزد از گرگرفتگی موهاش... از آتش به جانی آفتابی که از گریبان زر دوزش زبانه می کشد...

من میان مبهم دودی که از شاخه های خشکیده بلوطی پیر برخاسته است، دنباله های زرد و نارنجی قبای زنی را می گیرم که دارد می پیچد و می تابد و قد می کشید تا ولولای آبی آسمان... و من چشم به راه حزنی مانوس می مانم که هر جمعه متروک، بیقراری جانم را می نشاند روی صندلی چوبی توی پارک و می نوازد توی گوشم نغمه چوبک و چوچا را ... میان چلچلی گنجشکها و آفتاب گردان ها. من خودم را مترسکی می انگارم که همیشه چشم به راه بهارم تا دختران روبنده و پولک از سمت جالیز بتابند و بر مصلوبی جانم سایه بیاندازند... چشم هایم را از قیل و قال کلاغ ها دزدیده ام تا وقتی بر شاخه های خشکیده تنم وزیدن می گیری دیدنت را چشمی داشته باشم برای بهاری دیگر.... اگر آن همزاد هرشب تو نیستی پس چرا این چند ماه، توی آسمان چشم های من هی می تابی بی درنگ و هی می درخشی بی تاب؟ اگر تو آن "همیشه همه جا با من" نیستی پس چرا وقتی دلم می گیرد تو هم هزار فرسنگ آنسوتر از بیقراری های من، بی تاب پیچک های تابیده برهراس باغچه ای؟ من یک چیزیم هست وگرنه چرا اصفهان توی چشمم برق می زند... چرا هی زرد وسرخ می شوم چند وقتی است. هر شب توی دامان زاینده رود متولد می شوم با تو... میان آب افشان غروب و هلهله مرغان دریایی... میان سی و سه آغوشی که بر من گشوده می شود هرغروب.

اگر آن همزاد همیشه تونیستی چرا طاق نمای همه ایوان های جهان نقشی از انحنای ابروی تو دارند؟ چرا همه دنیا را نقش جهان می بینم؟ چرا همه خیابان ها دور من می گردند چند وقتی است؟... این کیست؟ او که هرشب تو را، میان مقرنس های خواجو آرام می ریزد توی آغوش من؟ نجوا کن همه ی عاشقانه های عالم را در جانم. زاینده رود دارد می خشکد اما سیل آسایی همه باران های جهان در من جاری است سالهاست. عطش لبهایم را فروبنشان با بوسه ای که از الهه ای دور از هزاره های گل سرخ بر من هدیت رسیده است. آخرین درگاه خواجو را بهانه کن و مرا بنشان کنار بی تابی خودت... مرا آرام کن...آرام از تشویش همه سال های گزیر و ناگزیر... ساعت بگیر آرامش بودایی این دقایق معصوم را .... در من حلول کن... فردا روزی از همخوابگی ما نیلوفری زیبا متولد خواهد شد توی عریانی رود. من نماز امشبم را به وقت پچپچه های چوبک و چوچا می خوانم... میان چلچلی گنجشک ها و آفتاب گردان ها

من و تو با دو تا سایه های عاشقمان چهارباغ همه جهانیم.... همه خیابان های دنیا به ما ختم می شوند. همه گلهای رنگ رنگ باغ غدیر از خاکستری سایه های من و تو زرد و نارنجی می شوند. همه فواره های جهان در امتداد سایه های من و تو بر می خیزند به احترام و قد می کشند تا آبی بی نهایت آسمان. همه آبشارهای زمین در پیش پای من و تو سر بر جانماز سنگ و صخره می گذارند. همه سپیدارهای قامت کشیده به تعظیم بلند بالایی های تو نقره نقره پولک می پاشند سخاوت باد را...
هلهله های گنبدها و مناره ها را دیدی آنروز پیش قدم هات... سماع عمو عبدالله محمد بن محمد بن محمود را دیدی در تکانه های برج و باروهای منارجنبان. من هنوز تنم می لرزد...من هنوز از پله های آجری ایوان که بالا می روم گم می کنم خودم را توی تاریکی راه. من حالا با تو به بام بلند دنیا پا گذاشته ام. من رسیده ام به رقص مناره و سروها. از روزنه ی هر دریچه که نگاه می کنم سرسبزی باغ را می بینم و شالگردن گلرنک تو را. من به یک بام و دو هوای این خانه ایمان دارم... تنها هوای من و تو را دارد خاکی بام ....من لکنت گرفته ام !... من دست و دلم می لرزد می بینی؟

تازه برگشته ام. همه راه به تو می اندیشیدم. همه سپیدارهای بین راه را تو می دیدم. نوشته ها را شبیه نام تو می خواندم. خنکای نسیمی که بر شرجی جانم وزیدن گرفته بود چیزی شبیه یاد تو را توی بعد از ظهر گرم چندم مهر می ریخت و من تازه می شدم از عطرنفس هات. حالا من هم مثل تو هشت روز تمام است که از خودم پا بیرون نگذاشته ام. مرا بگیر از بی وطنی این روز ها... من چقدر بی شناسنامه ام تو...................................
....................................................................!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
داشتم آخرین زخم های زمین را نفس می کشیدم که کسی مرا دوباره ریخت توی ولولای تنم...توی بیقراری همه ی این سالها.... من افتاده بودم به رنگ آرام سکوت... که کسی دستهایت را ریخت توی آخرین لرزش انگشتانم.... من بوی دستهایت را نفس کشیدم انگار.... دوباره برگشتم به باغ گیلاس... به کاسه گردانی چشم هات... از خواب نابهنگام دم صبح بیدار شدم...انگار صدای سرفه های کسی می وزید توی دردمندی باران....انگار کسی مادیان ها را رم می داد روی نا هشیاری تنم... من داشتم به خواب زمین می رفتم...من داشتم بزرگ می شدم قد همه سپیدارهای باغ بالا....من داشتم قد می کشیدم تا اذان صبح... تا هیاهوی ریخته بر مناره های بنفش آبی باران.... حالا دوباره بعد از آنهمه سال باد می آید....
هنوز فکر می کنم صاحب تسبیح های ریخته بر سنگفرش باد، بال های خسته ام را شعله ور می خواهد.... باور کن مرگ از مستی های شبانگاه ساحل به من نزدیک تر بود .... من داشتم برای همیشه می خوابیدم توی آغوش جاده هایی که همواره تنم را آواره می خواهند... من داشتم کبوتر می شدم..... باور کن فاصله من تا سرگیجه های چرخ های گردان آنقدر نبود که در آن لحظه های انهدام به عطر گل های سرخ نیندیشم.... خوشحالم که هنوز می توانم برای دقایقی تو را نفس بکشم...می توانم نام زیبای تو را بلند صدا بزنم.... می توانم یک بار دیگر برای همیشه تو را با تمام جانم دوست داشته باشم.... می توانم یک بار دیگر به ضربان مانیتور بالای سرم چشم بدوزم و فکر کنم هنوز هستی... هنوز جریان داری در تنم.... هنوز می تپد نامت در کنج سینه ام.... گل های گلایل را بردار برویم خانه خودمان.... خانه خودمان خوب است... خانه خودمان هنوز دارد نفس می کشد...
بگـــذار ســـرنوشـــت راهـــش را بـــرود !
مـــن ،
همیــن جا ،
کنار قـــول هـایت ،
درســــت روبــروی دوســـت داشتـــنت و در عمــــق نبـــودنت ،
محـــــکم ایــستاده ام !!....................................
خوش به حالت!
از وقتی که رفته حتی خم به ابرو نیاوردی !
نمی دانند بعضی دردها
کمر خم می کنند، نه ابـرو...!
گاهی ،هر از گاهی
فانوس یادت را
میان این کوچه های بی چراغ و بی چلچله
روشن کنم
خیالت راحـت
من همان منم...
هنوز هم در ین شبهای بی خواب و بی خاطره
میان این کوچه های تاریک پرسه میزنم
اما به هیچ ستارهی دیگری سلام نخواهم کرد!...
نقش آرزو هایم را بر تن بی جان شیشه ها ترسیم می کنم...
نقش شیرین ِ بودنت را
نقش زیبا ی خوشبختی را...
جالب است!
انگار شیشه ها رنگ کال آرزو هایم را می فهمند!...
که این چنین پا به پای من
در غم محال بودن آرزوهایم اشک میریزند!...
بر پرده های ساز،
اما، هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشتهایشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تارو پود هر خط و خالش: هزار رنج
درآب و رنگ هر گل و برگش: هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان...
مثـل هـــوای ِ ابــری ِ شهــری خامـــوش
دلــــم تنـگ اسـت ...
مثـل آسمـــــــــــــان ِ بــــــی ستــاره ی ِ شـبیِ زمستــــــانـی
حــال ِ دلـــــــــــم خـــوب نیســت
خدایا
خستــه ام ...خستـــــه ..
به مــن جـــایی بــــــــــــــــــــده آنجـا
حـــــــــوالی ِ ابـــرها
دیـوار به دیــوار ِ کلبـــه ی ِ ستــــاره ها
آنجـا که همـــه جـا نـــــــــــــور است و نگــــار
می خواهـم بخوابـــــم
می خواهـــــــــــــــم در آغــــوش ِ گــــــــرم ات آرام گیــرم
دلــــم گرفتــــه ...
دلـــــم تنگــــــــــــــــــــ اسـت
دلــــم پـــرواز می خواهـد...................................................