می و میخانه مست و میکشان مست
زمین مست و زمان مست، آسمان مست

نسیم از حلقه زلف تو بگذشت
چمن شد مست و باغ و باغبان مست
تا زدم یک جرعه می از چشم مستت
تا گرفتم جام مدهوشی ز دستت
شد زمین مست، آسمان مست
بلبلان نغمه خوان مست

باغ مست و باغبان مست
تو زمزمه چنگ و عود منی
نغمه خفته در تار و پود منی
تو باده و جام و سبوی منی
مایه هستی و های و هوی منی
گرچه مست مستم، نه می پرستم
به هر دو جهان مست عشق تو هستم
تا من چشم مست تو دیدم

ز ساغر عشقت دو جرعه چشیدم
شد زمین مست، آسمان مست
بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
حق با سکوت بود، صــدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای ســـــــــرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل مـا در گــــــــلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل بـــاغ، دل نداد
ای وای، های های عزا در گــلو شکست
آن روزها ی خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
«بادا» مباد گشت و «مبادا»به باد رفت
«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتـمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلــــــــو شکست
تا آمدم که با تو خداحافــــــــــــظی کنم
بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست
مرا در غربت فردا رها کرد
دلم در حسرت او ماند
مرا چشم انتظار کوچه ها کرد
تمام هستی ام بود و ندانست
که در قلبم چه آشوبی به پا کرد
و او هرگز شکستم را نفهمید
اگرچه تا ته دنیا صدا کرد
سالهاست دور خودم میچرخم وُ
میسوزم.
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
تا در این قصه ی پر حادثه حاضر باشم
حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و
من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم
تو پری باشی و تا آنسوی دریا بروی
من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم
قسمت این بود ، چرا از تو شکایت بکنم ؟!
یا در این قصه به دنبال مقصر باشم ؟
شاید اینگونه خدا خواست مرا زجر دهد
تا برازنده ی اسم خوش شاعر باشم
شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من
در پس پرده ی ایمان به تو کافر باشم
دردم این است که باید پس از این قسمتها
سالها منتظر قسمت آخر باشم !!
موجــــ ها تصمیمـــ میگیرند...............
نخواست او به منِ خسته بیگمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟
چه میکنی اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...
رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوستترش داشته ... به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
گلایهای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که ... نه! نفرین نمیکنم که مباد
به او که عاشق او بودهام زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
اینها که میگویند نوشته هایم زیباست !...
اگر ..
چشمهای تو را می دیدند !
چه می گفتند !!؟؟
تک و تنها، به تو می اندیشدو کمی دلش از دوری تو دلگیر است
مهربانم ای خوب یاد قلبت باشد، یک نفر هست که چشمش به رهت دوخته ، بر درمانده
و شب و روز دعایش این است زیر این سقف بلند، هر کجا هستی، به سلامت باشی و دلت همواره، محو شادی و تبسم باشد.....مهربانم ای خوب یاد قلبت باشد، یک نفر هست که دنیایش راهمه هستی و رویایش را
به شکوفایی احساس تو پیوند زده و دلش می خواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد
مهربانم ای خوب یک نفر هست که با توتک و تنها با تو پر اندیشه و شعر است و شعور
پراحساس و خیال است و سرورمهربانم این بار یاد قلبت باشدیک نفر هست که با تو به خداوند جهان نزدیک است
و به یادت هر صبح، گونه سبز اقاقی ها رااز ته قلب و دلش می بوسدو دعا می کند این بار که توبا دلی سبز و پر از آرامش، راهی خانه خورشید شدی و پر از عاطفه و عشق و امیدبه شب معجزه و آبی فردا برسی
هر چشم تو عادت نمی کرد
و ای کاش از نخست آن چشمهایت
مرا آواره غربت نمی کرد
چه زیبا بود اگر مرغ نگاهت
میان راز چشمان تو می ماند
تو می ماندی و او هم مثل یک کوچ
ز باغ دیده ات هجرت نمی کرد
تمام سایه روشن های احساس
پر از آرامش مهتابیت بود
و لیکن شاعر اینه ها هم
به خوبی رک این وسعت نمی کرد
زمانی که تو رفتی پکی یاس
خلوص سبز گلدان را رها کرد
چه زیبا بود اگر از اولین گام نگاهم با دلت صحبت نمی کرد
تو پیش از آنکه در دل پاگذاری
تمام فال هایم رنگ غم داشت
ولی تو آمدی و بعد از آن دل
بدون چشم تو نیت نمی کرد
هجوم لحظه های بی قراری
مرا تا عمق یک پرواز می برد
و جز با آسمان دیدگانت
دلم با هیچ کس خلوت نمی کرد
نگاهم مثل یک مرغ مهاجر
به دنبال حضورت کوچ می کرد
به غیر از انتظارت قلب من را
این گونه بی طاقت نمی کرد
تو می ماندی کنار لحظه هایم
ولی این شادمانی زود می رفت
و تا می خواست دل چیزی بگوید
تو می رفتی و او فرصت نمی کرد
دلم از پشت یک تنهایی زرد
نگاهش را به چشمان تو می دوخت
ولی قلب تو قدر یک گل سرخ
مرا به کلبه اش دعوت نمی کرد
و حالا انتهای کوچه شعر
منم با انتظاری مبهم و زرد
ولی ایکاش جادوی نگاهت
غزل های مرا غارت نمی کرد
نه نداشتن
و نه،
از دست دادن اوست.
درد،
حسی است،
که با بودن اش نیز،
او را
نداری.
من در این تاریکی،من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلودشکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه من،گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتابشب تهی از اختر
گفتم:بیا برویم کسی نمیبیند......
گفت :مادر خجالت میکشم......
گفتم:این روزها از هر صد نفر فقط چند نفری سرشان پایین است!!!!!!!
وبه ناموس مردم نگاه نمیکنند..... مطمئن باش کسی نمیبیند......
آن چند نفر هم انسانند......
وهمیشه چشمشان به قدم های جامعه شان هست میدانند چه میگذرد.....
از با خبرآنند.........
یه پارچه ی سیاه بزنیم....رو درش
بنویسیم.........
دلم خیلی گرفته خیلی........