بستگی ها که وابسته میشوند وابستگی ها پیش می آید

و بسته به نوع کنش ها ، واکنش ها جوابِ ناهنجاری ، بر هنجار
ها میزنند!
گویی دیگر ، دیگری نیست، که تمام شده!
و من با اینهمه احساسات بین دو هیچ مطلق بی محابا پرسه
میزنم که نه از سر کنجکاویست!

من خودم را گم کردم این پشت ای هم درد! . . . ! ، دستانی را
گم کردم که محبت کردن را یادم دادند!
چشم هایی را از دست دادم که تمام تعریف من از آرامش بودند!
و روح بزرگی را ، که حتی در بی کسی ترین لحظه ها قامتش
پشتم را گرم میکرد!

و من آشنای غریبه با منی را از دست دادم که لحظه آخر جواب
تمام سوآل هایم را با یک نگاه پاسخ داد!
گم کردم ! مرا تحمل کن ای عزیز سخت نگیر . . .
تنهایی و دلتنگی فرض زندگی من است، که با همین فرض ها چه
مسئله ها که حل میشوند !

و من خود معما هستم ! لحظه ای که با یک نگاه به اندازه یک
شکست بزرگ شدم !
این من خیلی وقت است که شکسته !
ای دوست ، دستان خالیم را ببین که در کاسه شکسته ی نیم
من ، دوستی گدایی میکنند !
